Monday, April 30, 2007

سیبیل

" من یکبار با چشم خویش سیبیل را در کومه دیدم که در قفسی آویخته بود و چون پسران از او پرسیدند" سیبیل چه آرزوئی داری؟"
پاسخ داد:" آرزوئی جز مرگ ندارم!"
تقدیم به عزرا پوند هنر مند بر تر
تی. اس . الیوت
آری قطعه ی بالا را تی. اس. الیوت از کتاب ساتیریکن نوشته ی پترونیوس بر میگیرد که وی نیز آن را از دفتر ششم اینه ئید ورژیل اقتباس کرده ونتیجتا ً آن را برتارک درخشان چگامه ی سترک سرزمین بیحاصل نوشته به دوست شاعر خویش عزرا پوند هدیه میکند.کیست نداند که نبرد خانمانسوز جنگ جهانی اول آنچنان آمال واحلام اندیشمندان خوش بین اروپا را نقش بر آب میسازد که نامدارترین آنها که به آینده ی بشر چشم امید دوخته بودند ناگهان دریافتند که چگونه در یک چشم به هم زدن ممکنست رجالگان سود جو وابلهان نشسته به قدرت هستیشان را به باد داده ونه تنها کاخ آرزوهایشان را زیرو زبز کنند بلکه گرسنگی، بیکاری، زندان و شکنجه واعدام را برای مردم بدبختی قانونی کنند که میخواهند عمر کوتاه خویش را با گردنی افراخته در کنار هم از هر نژاد وجنس ومذهب با سر افرازی وعشق واحترام نسبت به یکدیگر طی کنند.
تجلی این افسردگی را نه تنها در آثار کافکا، کامو، سارتر، توماس مان وبعد تردر ایران صادق هدایت بلکه اینبار به گونه ای پر جاذبه و ماندگاردر چگامه ی سرزمین بی حاصل تی. اس. الیوت میبینیم و اگر چه الیوت با سرودن سرزمین بی حاصل به دریافت جایزه ی نوبل نایل آمد ولی وقایع بعد از او نشان دادکه زندگی سرا پا نکبت رنج وبدبختی انسان هنوز که هنوز است بر روی کره ای که وی آنرا سرزمین بی حاصل نامیده بود ادامه دارد.
باری از آنجا که پرداختن به چگامه ی سرزمین بی حاصل، این شاهکار مسلم و اثر سمبلیک دراماتیک اوایل قرن بیست در حد یک رساله ی دکترا است وبرای درک هر کلمه یا اشاره ی آن باید به یک مرجع مثلا کمدی الهی دانته یا کتاب مقدس یا بهشت گمشده ی میلتون وده ها مرجع دیگر مراجعه کرد و درک تمام وکمال اثرپژوهشگری مشتاق و پرتوان میطلبد که از آغاز تا پایان با سر انگشت جستجو با دقت وبردباری تار و پود درهمی را که مشحون از رمز وکنایه، استعاره وتشبیه و تمثیل و ابهام وایهام است و چون خزه پیکره ی چگامه را در بر گرفته بردارد ته به عمق معانی ومفاهیم اثری دست یابد که تنها میتواند تراوش نبوغ ذاتی ذهن یک هنرمند بزرک باشد که توانسته با جابجا کردن واژه ها ومطالب زبان را به قالب معنی در آورد. ولی از آنجا که ما را چنین مجالی نیست اکنون واینجا تنها به رمز گشائی عنوان سیبیل میپردازیم.
سیبیل در اساطیر یونان زیبا ترین دوشیزه ی بلند بالا وپیشگوئی بود که مو های معطر طلائیش به زمین میرسید، پوستی به لطافت، روشنی، تردی وشادابی گلبرگ گلهای تازه رُسته ی بهاری داشت.آب که مینوشید عبور جرعه جرعه آن را میشد از ورای پوست گلویش دید!این پری پیکر غیب گو نه تنها به لحاظ زیبائی بلکه از آنجا که پیشگوئیهایش را به اشعاری پر رمز وراز میسرود مورد تکریم خدایان وآدمیان بود.به تخته سنگی مینشست ودر حالیکه چشمان دلربای به رنگ دریایش را به دریا دوخته بود ومو های طلائیش نیمی از پیکر عریانش را میپوشاند زمزمه کنان آنچه را از او پرسیده بودند جواب میگفت.آنگاه کاهنان سروده های وی را رمز گشائی میکردند.
آن روز بامدادان که سیبیل از غار خویش مجاور دریا بیرون آمده ازینکه آب چشمه ها را صاف تر وگوارا تر یافت واز جشنی که طبیعت بر پا کرده بود و نسیم خوشی که میوزید وغوغائی که آواز پرندگان بر پا کرده بودند دانست که آپولون ِ عاشق، خدای جوانی وجذابیت وموسیقی در راه است.بر تخته سنگ خویش نشست. چندی بیش بر نیامده بود که از قفا صدائی شنید. سر برگرداند نیمی از خرمن موهای طلائیش از جلو به پشت شانه اش خزید بر تخته سنگ از خویش تندیس نیمه عریانی ساخت که در آن لحظه تنها خدائی چون آپولون لایق بود بر آن پیکر زیبا وطناز چشم بدوزد .آری ارابه ی طلائی آپولون را دسته از زیبا ترین قو ها بدانجا کشیده بود.
آپولون_بانوی زیبا از مستی عطر دل انگیز گیسوان تو، نه من که قو ها لگام از دستم ربودند وما را از آسمانها به اینجا کشاندند.به چه مینگریستی؟ چه میدیدی؟چه میشنیدی؟
سیبیل_ چشم به بطن آئینه ی پنهان داشتم آنجا که" تگرگ ِهستی در بطن بی قرار ابر نطفه میبندد" خدایان در " دو راهه ی تفریق" سرنوشت آدمیان را به قماری شوم نشسته اند. ناله بود وشیون وچکاچاک شمشیر که در انفجارتوپ وتفنگ گم میشد وآتش، آتش که زبانه میکشید." مردان که نه، نامردان" با دختران نا بالغ همبستر میشدند" و " زنان نوزادان بی سر میزائیدند" و" خون بوی بنگ وافیون میداد"
آپولون_ نستوروپرومته وپشوتن وآنهمه اهل فکر ونظر چه شدند؟
سیبیل_ " به افسون پلیدی از پای در آمدند"
آپولون_ وزمین؟
سیبیل_ "آنگاه زمین سرد شد وبرکت از میان رفت" " اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است"
آپولون_ آنچه گفتی محقق است وبرگشتی آنرا نیست؟
سیبیل_ چرابازگشتش منوط به شب تاریک کسوف بزرگ است وطوفانی که طومار لشگرشطرنج خدایان را در نوردد!
آپولون_ پس هنوز امیدی هست.من از پس ارادتم به تو اینجا آمده ام بانوجز این گردن بند که از آسمان برایت هدیه آورده ام از من چیزی بخواه.
سیبیل_ به من عمری ده که بر آن پایانی نباشد
آپولون_ میدانی چه میطلبی؟!؟!
سیبیل_ آری آری
آپولون_ پس شرطی بر آن کن
سیبیل_ بی هیچ شرطی
آپولون_ بگذار من شرطی بر آن کنم
سیبیل_ بکن،شاید بپذیرم
آپولون_ دوشیزه بمان
سیبیل_ نمیتوانم. من زیبایم. کودکانی میخواهم به تعداد برگ درختان!
آپولون_ بسیار خوب برخیز وبا دودست مشتی از ماسه های ریز ساحل برگیروسعی کن هر چه بیشتر ماسه در دستان خویش گیری چه آنچه به دست داری به تعداد دانه های آن سال عمر تو باشد.
سیبیل مشتی بزرگ از ماسه های ساحل بر گرفت وعمری جاودانه یافت. ولی از آنجا که شرط نکرده بود که در عمرش جوان بماند وبه گفته ی آپولون هم توجه نکرده بود. از پس سالها وسالها پیر تر وزشت تر وکوچک تر شد تا جائی که به جثه ناتوان سوسکی در آمد وپسرانش برای اینکه زیر پا له نشود وی را در قفسی نهاده به دروازه ی کومه آویختند به شکلی که هر کس از مقابلش عبور میکرد از او میپرسید :" سیبیل چه آرزوئی داری؟" واو با اندوه پاسخ میداد: " آرزوئی جز مرگ ندا....."

Sunday, April 22, 2007

شکوفه های مُعطرِمضامین ِمشترک ،برتنه‌ی درخت ِتناوَرِهنر


پیوسته دردل و جان آدمیان ِ اهل ِفکر و نظراین خارخار بوده است که منشا اصلی مضامینی که اصحاب ِقلم ِملل ِمختلف به نظم یا نثربه آنها پرداخته اند کجاست؟ آیا تکراراین مضامین صرفا ًنتیجه ی تاثیرپذیری، تقلید و یا حتی سرقت ادبی است؟ واگر چنین باشد یا نباشد آیا ارزش و اعتبار آثار متاخر نسبت به متقدم و به عکس که به مضمون مشترکی پرداخته اند کمتراست؟
تی اس.الیوت شاعر و منتقد شهیرآمریکائی و سُراینده ی اثرسترک ِ"سرزمین سوخته" روزگاری گفته بود: "شاعرِبد تقلیدمیکند وشاعرِخوب می دزدد. "نامبرده دراین بیان ِموجزمعلوم میدارد که هیچ هنرمندی قادر نیست مبتکرِمضمون جدیدی باشد و کوشندگان این طریق سرانجام سرازگنجینه ی مضامین ِکهنه ترین متون ادبی مثل کتاب مقدس درمی آورند. بنابراین نه تنها تشابهات مضمونی در آثارهنری پدیده ای عادی تلقی میشود بلکه تاثیر پذیری و تقلید نیز جای تعجب باقی نمیگذارد. اگرچه پژوهش های ادبی نشان داده است که دوهنرمند بدون هیچ آگاهی از یکدیگر به مضمون مشترکی پرداخته اند. امروزه پذیرفته است که تکرارِمضامین و مفاهیم در آثارهنری پدیده ایست ازلی. به باور یونگ پدیده های ازلی که چون رشته ای نامرئی آدمیان را نسل اندرنسل بهم متصل میکند در وجدان هنرمند وجود دارد و هموآفرینش هنری را سبب میشود. و باز اگر به باور یونگ بپذیریم که هنرمند ازراه وجدان ناخودآگاه همگانی خویش به گذشته ی نژادی و از راه وجدان ناخودآگاه فردی به وقایع زندگی فردی خود مربوط میشود آنگاه میشود پذیرفت که به هنگامه ی تولد، آدمی چون لوح سپید نانوشته ای پا به عرصه ی هستی نمیگذارد بلکه تحت تاثیرعواملی زاده میشود که بن مایه های آنها را در فرهنگ نژادی وی باید کاوش نمود. حال اگرانگیزه ی هنری در وجدان ناخودآگاه هنرمندان وجود داشته باشد باید پذیرفت که مضامین مشابه در آثارهنری مجامع مختلف تکرارگردد. به طریقی که هنرمندان تحت تاثیر و به تقلید و یا بدون آنها به مضامین مشابه و تکراری بپردازند. بی تردید به همین دلایل است که هرگونه اظهار بشری به قوم و ملت و نژاد خاصی تعلق نداشته بلکه همگی جز لاینفک سرمایه ی بشری محسوب گردند. ناگفته روشن است که ارزش هنری آثاری که به مضامین مشترکی میپردازند با معیارهای منتقدین معلوم میگردد که درآن صورت میتوان یکی رابردیگری ترجیح داد. پانوشتهای زیرنشان میدهندکه چگونه هنرمندانی در زمانها و مکانهای متفاوتی به مضمون واحدی پرداخته اند.
*دریونان باستان سوفوکلس درتراژدی*** خود از زبان فیلوکنتس میگوید: "نمیدانم چرا خدایان دوست دارند که دغلها و حیله گرهای قواد و بدکاره ی تزویر پیشه رانجات دهند در حالیکه هرگز از اینکه جوانمردها و خوبها رابه دست دیو ِشکنجه و پتیاره ی بدبختی و عفریت مرگ بسپارند غفلت نمی ورزند."
*دقیقی مینویسد:
چرا عمرطاووس و دُراج کوتاه /چرا مار و کرکس زید در درازی؟
اگر نه همه کارِ تو باژ گونه /چرا آنکه ناکس تر، او رانوازی ؟
*حکیم طوس میسُراید:
چپ و راست هر سو بتابم همی/ سرو پای ِگیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش/ جهان بنده و بخت خوش آیدش!
دگرجز به نیکی زمین نسپرد/همی از نژندی فرو پژمرد!!!
*باباطاهرهمدانی گله داردکه:
اگر دستم رسد برچرخ گردون /ازو پرسم که این چین است وآن چون
یکی را داده ای صد ناز و نعمت /یکی را قرص جو آغشته در خون
*حافظ به فرماید:
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد
در کارگلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
*بازهم حافظ به دو صد شکوه فرماید:
فلک به مردم نادان دهد زمام امور
تواهل فضلی ودانش همین گناهت بس

***هرودوت تراژدی را نتیجه‌ی حسد ِخدایان میداند و میگوید: "خدایان انسانهای برگزیده وسرکش و دانا و بینا را که در بزرگی و قدرت ِروح با خود آنها پهلو میزنند به تحمل مصیبت محکوم میکنند."
عکس را از اینجا آورده ایم.

Sunday, April 15, 2007

نامه ی عاشقانه دو

ای آرام جانم و ای روح و روانم!!! یک سال از دوری تو میگذرد و من بارها بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم. از وقتی که تو رفتی بدبختی یکی پس از دیگری مثل لشگر جرار مگسها که به خر پیر حمله میبرد به من تاخت. اگر چه نسخه ی چشمها را باید شست و جور دیگر باید دید را چندین بار نزد دوا فروش محل پیچیدم و مصرف کردم باز همه چیز را همان جوری میبینم که سالهاست دیده ام .کور بشوم اگر دروغ بگویم.
ای روح و روانم رقیب همیشگی من با خط سرخ ودرشت روی دیوار محل نوشته بود: ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری بر حذر باش که سر میشکند دیوارش. نبودی ببینی من که به مدد عشق تو دل به دریا زده بودم چگونه فردایش با سر باند پیچی شده باچه خفت و خواری صبح به مدرسه رفتم. باورت نمیشود که در یک شب ظلمانی ترسان و لرزان به کوچه رفته و با چه بدبختی زیر نوشته ی رقیبم با خط سبز حضرت عباسی نوشتم : من ار چه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند. با این کار متهورانه میخواستم تو دلش را خالی کنم و اونجایش را بسوزانم سوزاندنی ولی بلائی به سرم آمد که نگو ونپرس.
این در حالی است که رقیب برای تو سالی پنج بار به دوبی می آید و با تو به بوس و کنار مینشیند وهی با آواز بلند در دستگاه ماهور میخواند: خوشست خلوت اگر یار یار من باشد نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد! وقتی اینها را میشنوم هر چه به خودم زور می آورم تا به روی خودم نیاورم نمیشود که نمیشود دارم از غصه وحسادت میترکم ولی رقیبم هر وقت مرا میبیند در حالیکه لبخندی روی لبهای مرده شور برده اش دارد به طعنه میگوید: دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش که بد به خاطر امیدوار ما نرسد ومن دو تا گوشم را با انگشت سفت میگیرم که طعنه های او را نشنوم ولی سر آخر آنقدر حرص میخورم که میخواهم مثل ونگوگ به جای یک گوش دو گوشم را کنده برایت بفرستم. خلاصه نمیدانی وقتی سر به متکا میگذارم و از بی خوابی ستاره ها را میشمارم گریه کنان زمزمه میکنم: روا مدار خدایا که در حریم وصال رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد. نیستی که ببینی محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد قصه‌ی ماست که در هر سر بازار بماند. معلم من به من یاد داد: من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم که گاه گاه در او دست اهرمن باشد. ای کاش دستم میشکست ولی آن نگین را حتی اگر همیشه دست اهرمن هم در او بود میگرفتم وبا استفاده از قالیچه ی حضرتش روانه‌ی دوبی میشدم. فکر میکنم حافظ و معلم من هم، درد مرا داشته اند وچون دستشان به گوشت نمیرسیده میگفته اند پیف پیف که دلشان را خوش کنند.
ای آرام جانم! نمیدانی وقتی با گلایه به خانه‌ی نه نه جونت رفتم به من گفت: جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد چه به سرم آمد طوری که منهم نه گذاشتم ونه برداشتم وبش گفتم: آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر کاین سابقه‌ی پیشین تا روز پسین باشد.
ای دلارامم! چند بار قلم و کاغذ برداشتم و رفتم خر پشته تا برایت شعر ببندم ولی هر چه زور زدم نشد که نشد یادم آمد که: کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد. قربان آن دماغ قشنگت برای سمباده کشیدن به غم دوری تو همه ی کفتر هایم را فروختم وبه میخانه رفتم ولی سر آخر تا قران آخر آن خرج سیاه مستی ها وبد مستی ها شد افاقه که نکرد هیچ داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید خرقه رهن می و مطرب شد وزنار بماند.
قربان آن لُپ های سرخت بروم صوفیان واستدند از گرو می همه رخت دلق ما بود که در خانه ی خمار بماند خلاصه لخت وپتی و حمام رو ما را از خانه‌ی خمار بیرون کردند من میدویدم و بچه ها مرا دیوانه پنداشته دوره کرده سنگ میزدند خواهش میکنم برایم گریه نکن به جهنم، فدای سرت! ولی من شجاعانه در آن حال زار میخواندم: چو پرده دار به شمشیر میزند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد شد. آخه چه جوری ممکن است که آنچه از داغ دوری توبرمن میگذرد درک کنی؟ چاره نیست من سعی خودم را میکنم گاسم فهمیدی! اگرته مانده ای از دین وایمان برایت مانده تورا به سقاخانه‌ی سید جافرهمدانی قسم میدهم فهمیدن حرفهای من تقلای زیادی احتیاج ندارد کافی است آنچه را از لای فاق قلم ما بیرون میریزد به دقت بخوانی. باری میخواهم از دق بترکم که خود به چشم خود میبینم که رقیب من که می آید تو باندازه ی چند بار شتر سوقات همراه او میکنی! چیه گوشت میره رو دمبه که دمبه خوب میجنبه؟ مگر نه اینکه آنقدر نامه برایت نوشتم و روانه کردم که پست خانه معترضم شد؟ مگر ننوشتم اولین کس که خریدارشدش من بودم مایه ی گرمی بازارشدش من بودم وتوبی انصاف یک گوش را دروآن دیگری را دروازه کردی!
بلایت به جانم چی شد حالا که پولت ازپارو بالامیرود پیغام پس غام برایم میدهی که آن مه مه را لولوبرد؟ منهم برایت مینویسم ساقی به جام عدل بده باده تا گدا غیرت نیاورد که جهان پربلا کند. آخیش خوبت شد؟ دلم خنک شد.
ماه رمضانی هی روزه گرفتم وهی دعا کردم که بلکم که خدا اندکی رحم به دلت بیندازدولی باوجودیکه هروقت به نمازایستادم درنمازم خم ابروی توبریاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد ولی انگارنه انگار. یک شب خواب دیدم که از سر دیوار دزدکی به سراغت آمده ام وتودرحالی که باسرکچل من رنگ گرفته بودی مادرت میخواند: ای عروس هزاربخت شکایت منما حجله‌ی حسن بیارای که داماد آمد! نمیدانی از آن حالی که داشتم دست بردم تورا بغل کردم وداشتم آخ جون آخ جون میکردم که ناگهان از سوزش سرازخواب پریدم دیدم پاچه ی کرسی را بغل گرفته ونه نه جونم با کفگیررم سرمرا گرفته است. ازدر زدم بیرون و تا صبح هی سیغار بود که میکشیدم وهی حرص بود که میخوردم. به یاد می آورم معلم فلان فلان شده‌ی گوربگوری کلاس هشتمم را که سرمشق خط درشت به ما میداد که زیر بارند درختان که تعلق دارند ای خوشا سرو که ازبارغم آزاد آمد حالا میفهمم که تعلق داشتن یعنی اینکه تومال من باشی چقدر از سرو بودن بهتر است ولی دیگر چه فایده که این معلم ها چه کلاه های گشادی که به سر ما نگذشتند.
نمیدانی صغرا کلفت بهمن خان برایم چه ها که نمیکند هی پیغام پشت پیغام که بیا مرا به زنی بستون ولی نه هر که چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آینه سازد سکندری داند.آری بلایت به جانم توکجا واوکجا؟ تازه با پسر بهمن خان هم که به تو چشم داشت هنوز که هنوز است قهرم وهر وقت از کنارش ردمیشوم زیر لبی بفهمی نفهمی میگویم نه هر که طرف کله کج نهاد وتند نشست کلاه داری وآئین سروری داند. کمی دلم خنک میشود ولی وقتی میبینم اینجوری نیست وهمه‌ی این حرفها کشک وپشم است وکلاه داری وآئین سروری دانستن وندانستنش نزد مردم زمانه مثل دوغ ودوشاب فرق نمیکند میخواهم بروم ومعلم ادبیات کلاس هشتمم را از گور دربیاورم وبه او بگویم این بود؟ مگر نمیگفتی گویند سنگ لعل شود در مقام صبرآری شود ولیک به خون جگر شود؟ پس چرا سنگ ما بعد از یک عمر خون دل خوردن وصبر کردن لعل نشد؟ هی صبرکردیم هی از من کچل تر وکوفتی تربردند و خوردند وم ایا نرسیدیم یا وقتی رسیدیم دیر شده بود.
خلاصه ای آرام جانم وای روح روانم گشت بیمار که چون چشم توگردد نرگس شیوه ی تونشدش حاصل وبیماربماند. هی دل دل کردم که برایت ننویسم ولی به روزی افتاده ام که چیزی نمانده خرقه تهی کنم. بگذار یکبارهم شده منهم یک جائی از تو را یواشکی بسوزانم. دیدی که خون ناحق پروانه شمع را چندان امان نداد که شب راسحرکند؟ آخیش! خوردی؟ خوبت شد؟ روزگازغریبی است ای آرام جانم ناموس عشق ورونق عشاق میبرند عیب جوان وسرزنش پیرمیکنند. آنوقت ها که به دوبی نرفته بودی وهنوز امیدکی برایم باقی بود وتنها مادرت رامخالف خود میدیدم غروبها به سقاخانه‌ی سید جافر همدانی میرفتم واز سوز دل دعا میکردم وبا آهنگ میخواندم: الهی مادرپیرت بمیرد عروسی من و توسربگیرد! ولی چه فایده که افاقه نکرد که نکرد. دلم میخواست آنقدر زورداشتم که میتوانستم بگویم برسرآنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سرآید. آخه بی مروت بی انصاف بر درارباب بی مروت دنیا چند نشینم که خواجه کی زدرآید؟ ولی چه فایده ای دل غافل من کجا و دوبی کجا با این حال ای نگار نازنین من دست از طلب ندارم تا کام من برآید یاتن رسد به جانان یا جان زتن برآید!
ای آرام جانم وای روح وروانم دراین خیال به سرشد زمان عمروهنوزبلای زلف سیاهت به سرنمی آید! یادت می آید وقتی وسط حیاطتان درپامنار زیر آن درخت یاس پیربه موهای سیاهت شانه میکشیدی ومن از پشت بام تورا سُک میزدم ومیخواندم زلف بر باد مده تا ندهی بربادم نازبنیاد مکن تا نکنی بنیادم؟ سنگ دلی نکن آخه چرا هرچی سنگه مال پای لنگه؟ آخه همیشه باید باران به برگ پاره پوره بباره؟ مگرمن با آن کچل کفتربازی که عاشق دختر پادشاه بود وآخرش هم به او رسید چه فرقی دارم؟ یادت است درعروسی پسرعمویت میرقصیدی ومن از لای پرده نگاهت میکردم وروی یک تکه کاغذ بسته‌ی سیگاراشنوی پدرم برایت نوشتم: زلف آشفته و خوی کرده وخندان لب ومست پیرُهن چاک وغزلخوان وصراحی دردست! البته یادم نمیرود که درهمان مجلس وقتی سینی دردست شربت میدادی وقتی من خواستم ازآن دستان قشنگ شربتی بگیرم تکه کاغذ را به سرم کوفتی وگفتی بروگمشو اکبیری کچل نکبت ای سنگ دل چه جورکی دلت آمد ای کاش دست از صغرا برنداشته بودم شاید نفرین او بود که مرا به این روز انداخت!
اگر عقل حالا را میداشتم به نصیحت نه نه جونم عمل میکردم که میگفت نه نه جون کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس با همجنس پرواز و همباز میگفت دستت که نمیرسد به خانم دریاب کنیز مطبخی را.از توچه پنهان شاید ماهم حالاسروسامانی گرفته بودیم.
ای آرام جانم وای روح وروانم اگربمیرم وصیت کرده ام که روی سنگ قبرم این ابیات را بنویسند وبه دوستم گفته ام عکس آن را بگیرد وهمراه یک نامه برقی برایت روانه کند تا غصه بخوری! معاشران زحریف شبانه یادآرید حقوق بندگی ومخلصانه یاد آرید. سمند دولت اگرچند سرکشیده رود زهمرهان به سرتازیانه یاد آرید! خوبت شد؟ دلت سوخت؟ در این دم یاد پدر خدابیامرزم افتادم که یک روز گفت حسنی زن واسب وشمشیر وفا ندارند از اسب وشمشیرش خبر ندارم ولی آنچه از تو کشیدم برای نسل اندر نسل من کافی است عمرا اگر آدم باشند گرد و پر عشق وعاشقی بگردند.
عاشق بی قرار تو حسنی

Saturday, April 14, 2007

نامه ی عاشقانه یک

گوئی کاروان حدیث عشق و عاشقی را سر بازایستادن نیست و مرا هیچگاه عجیب به نظر نرسیده که اگر همه ی ملل جهان در مقوله های عشق وعاشقی کم بیاورند عمرا ً که ما ایرانیها کم بیاوریم! کم که نمی آوریم زیاد هم می آوریم اگر نوع رئالیستیش که در رختخواب عملیاتی میشود هنوز به گونه ی همگانی در نیامده باشد انواع تخیلی پر از آخ واوخش عمری به درازی تاریخ اخیر هزار و چند صد ساله ی ما دارد. باری از آنجا که به گفته ی نه نه جونم من از بچگی زیر وته درآر و فضول بوده ام وآنها را با خود به سن شُنصد سالگی آورده ام اعتراف میکنم که علاقه ی زیادی به کشف امور خصوصی افراد داشته ام به طوری که پیوسته گوش به تک می ایستادم تا ببینم دو نفر که بعضی حرفهایشان را با هزار قسم و قرآن حاضر نبودند در جمع مطرح کنند چگونه هنگامیکه من فال گوش ایستاده بودم به هم میگویند. از کشف این اسرار ِمگو قند توی دلم آب میکردند وقتی در جمع بودم از اینکه از هر کدام چیز هائی میدانستم که آنها از دانستنم خبر نداشتند احساس سرداری را داشتم که سنگر های عمق لشگر دشمن را تسخیر کرده به همین دلیل هم بود که مثل همبازیها و همشاگردیهای خود علاقه ای به زرو شدن نداشتم. روزگار هم موارد جالبی سر راهم قرار میداد ولی اندک اندک که پا به سن بلوغ گذاشتم این کنجکاوی را منحصر به مسائل عشق و عاشقی کردم ودر این عرصه ی شیرین نه تنها گوی سبقت از همگان ربودم بلکه تکرار در تمرین آنچنان بصیرتی در من ایجاد کرده که با دیدن پسرکی که مویش را تخت وتا میکند یا دخترکی که رنگ پریده ابراز بی اشتهائی میکند من چشم بسته تا ته خط ویراژ میروم و از هر فای بی قدر و قابلی به فرحزاد میرسم از این جهت خیال دارم گاه وگهی به مناسبت یا بی مناسبت یکی از هزاران مسائلی را که در این زمینه در خاطر دارم به سر در این لوح نورانی بچسبانم. یکی از این موارد نامه ی عاشقانه ای است که از لای کلاسوردوست همکلاسم کش رفته ام اولا امیدوارم خدا از سر تقصیر ما بگذرد وثانیا ً شما هم تا میتوانید هنگام در گیر بودن با عشق دم ِگز ِما نیائید که ممکن است دست کژ ما کار به دستتان بدهد. منتظر نامه باشید.
عاشق شو ورنه روزی کار جهان سر آید
یا جان رسد به جانان یا جان زتن برآید

Tuesday, April 10, 2007

به مناسبت سال روز مرگ غم انگیز هدایت


شاید تقارن بهار با مرگ غم انگیز هدایت بتواند یکی از موارد توجیه بی رحمی بهار در سر آغاز چکامه ی سترک سر زمین بی حاصل نوشته‌ی شاعر بلند مرتبه‌ی آمریکائی انگلیسی تبار تی. اس. الیوت باشد.
.........
آوریل بی رحم ترین ماه است
که میرویاند از خاک بی جان یاس ها را
بهم می آمیزد خاطره ها وهوسها را
و به جنبش می آورد ریشه های افسرده را با باران بهار
زمستان گرممان نگاه میداشت
و می پوشاند زمین را با برف فراموشی
وحیاتی ناچیز میدماند از گذرگاه ساقه های خشک
( تی. اس. الیوت )
از دیگر سو اما شاید اظهار عالمانه ی زیربتواند بهانه ی مناسب نگارش این یاداشت باشد.
آری ما توقع داریم که سیر تحول یک نویسنده را ببینیم. جریان پرورش خوی و شخصیت وبرداشت اورا از زندگی بشناسیم.شناسائی کوچکترین جزئیات مربوط به او را دست کم نمیگیریم تا اینکه بتوانیم از کلیه ی تحولات درونی او که منشا فعالیت های بعدیش شده است آگاه شویم. مخصوصا باز تکرار میکنم: خطوط ریز و جزئیات کوچک زندگی او را دست کم نگیرید. مجموع همین هاست که ماهیت آن شخص را روشن میکند و بدون اینکه به خود زحمت دهید عمق روح وکل وجود او را در میابید
( داستایوسکی )
اگر نقش محیط را در کنار هزاران عامل شناخته شده وناشناخته در پرورش شخصیت آدمی موثر بدانیم اشیا در این میان نقش عمده‌ای را ایفا میکنند و اگر این موضوع را به دنیای پر از رمز و راز هنرمندان تسری دهیم اهمیت بیشتری پیدا میکنند. شاید حفظ ونگهداری اشیا متعلق به هنرمندان واهل فکر ونظر و دانشمندان بعد از مرگشان سر نخی بدست بدهد تا بشود با تکیه بر آنها به وجوه ناشناخته ی هستی آنها و تاثیرشان بر تولیدات فکری آنها پی برد.
امروزه متاسفانه اشیا متعلق به هدایت داستانسرای نامدار وپدر ادبیات نوین ایران به قدری ناچیز و دور از دست رس است که هر کوششی در این راه به مانع برخورد میکند ولی یک نگاه ساده به عکسهائی که از وی باقی مانده نشان میدهد که از همان عنفوان جوانی کت وشلوار واز مرحله‌ای به بعد عینک جز لاینفک ظاهر نویسنده‌ی خوش قریحه و صاحب سبکی است که نزد اهل معنی از محبوبیت خاصی هم برخوردار است. نظر به اینکه اینجانب درکاوشها وکوششهایش در آثار هدایت و پژوهشهائی که در باره‌ی وی شده پیوسته او را با عینک مجسم کرده این خار خار را در دل داشته که بالاخره هدایت از کدامیک از عیوب چشمی در رنج بوده است؟ و از آنجا که بدون تردید عینک از بدو اختراعش تا کنون جز آن دسته از اشیائی است که در زندگی افراد چه آنها که به آن احتیاج داشته وچه آنهائی که بصورت تزئینی از آن استفاده کرده اند تاثیر به سزائی داشته وهر کس به شکلی داستانی از آن نزد خود دارد آتش این اشتیاق را در وجود من تند تر کرده است. به عنوان مثال کمتر کسی است که مجموعه داستانهای شلوار های وصله دار رسول پرویزی بدستش رسیده باشد ومجذوب حکایت زیبای عینکم نشده باشد. باری اگر گوستاو یانوش پسر همکار کافکا با نوشتن کتاب خویش در شناخت نویسنده ی چک نقش بزرگی داشت آقای فرزانه در شناخت هدایت این وظیفه ی مهم را عهده دار شده و در کتاب آشنائی با صادق هدایت به سوال من در مورد عیب چشمی هدایت پاسخ داده است. فرزانه مینویسد: یاد روزی افتادم که در تهران او این عینک دسته کلفت را به من نشان داد وبا فخر زیاد گفت: فقط فکرش را بکن این عینک هفته ی پیش تو یک مغازه تو مخ پاریس بوده وحالا سر دماغ من است. و باز یادم افتاد که وقتی این عینک بعنوان هدیه از دوستی به دستش رسیده بود از او پرسیده بودم که آیا مثل من نزدیک بین است؟ واو گفته بود نه من آستیگمات هستم خطوط را کج میبینم وبرای اینکه توضیح بیشتری بدهد چند خط موازی کشیده بود ودر زیرش چند خط مورب واضافه کرده بود اگر عینک نزنم این خط های موازی را مثل این خطوط پائین کج میبینم.
فرزانه از یکی دوهفته پیش از فرجام تلخ هدایت یاد میکند ومینویسد:
نیز یاد روزی افتادم که او را با همین عینک دسته شکسته دیدم از دهانه ی مترو بیرون می آمد وبا قدمهای سنگینی که به بدنش حرکت پیش رفتن آخوندک را میداد بیرون آمد، سر پائین افتاده، شلوار چروک باران خورده، به طرف هتل میرفت ومن دویدم تا به او برسم و متوجه شدم که عینکش دسته ی چپ ندارد واو مجبور است با سر انگشت آن را روی دماغش نگهدارد. وبعد وقتی همراه او به هتل رسیدیم، هدایت دسته ی شکسته ی عینک را از جیبش در آورد و با یک نوار چسب کاغذی که به همین منظور خریده بود آن را به بدنه ی عینک بند کرد. گفته بودم: عینک سازی که من پهلویش میروم، کار فوری هم میکند وحتی در مواقع لازم یک روزه تحویل میدهد. گفته بود شکسته که شکسته به یک ورش حالا همین مانده که بروم خرج تعمیر عینک را بدهم.ده روزی میشد که دسته‌ی عینکش شکسته بود.......