Monday, May 28, 2007

فتی شیسم

وسواس ها انواع متنوعی از بیماریهای روحی روانی اند که نه تنها در عرصه های عمومی بلکه در خصوصی ترین حوزه‌ی زندگی و حقوق فردی، آزادی آدمها را سلب میکند وهستی فرد را در دایره‌ی تنگ باورهای سمج و بیمار با زنجیرهای نامرئی شک وتردید به بند میکشد. فراوانی آدمهای مبتلا به وسواس بخصوص در جوامع عقب مانده به حدی است که در این جوامع روزی نیست که ما به نوعی از مبتلایان به آنها روبرو نشویم. درستی این اظهار تا آنجا نفوذ دارد که وسواس جز لاینفک زندگی و شخصیت افراد شده است. وسواس الزاماًًانجام پی گیر اعمال غیر ضرور نیست بلکه میتواند در بر گیرنده‌ی انجام اعمال مفیدی باشد که پافشاری و اصرار در تکرار آنهااز حد متعارف فرا تر رفته است. بدیهی است که هر روزه وسواسها انرژی فراوانی از مبتلایان جهانی خویش را هدر میدهند واین اتلاف انرژی نتیجه ی شک وتردیدی است که در ضمیر فرد در مورد انجام اعمال وسواسی صورت میگیرد واین زمانی است که خوره ی وسواس بر طبیعت آزاد وبیکران انسان غلبه میکند. شک و شبهه در عبادات واحکام مذهبی خصوصا ًدر طهارت ونجاست نظر به اینکه به باور ایشان آنچه‌هائی است که شیطان در دل انسان می افکند از بارز ترین نوع وسواس است. یک نگرش ساده نشان میدهد که بیم وهراس و تردید حاصل از ابتلا به وسواس از ظاهر گذشته در روان آدمها چه آثار تخریبی وحشتناکی باقی میگذارد. کشف وریشه‌یابی ودرک واصلاح وسواس قبل از اینکه به یک عادت کثیف ودل آزار همیشگی تبدیل شود وظیفه‌ی تمام کسانی است که بشر را آزاد میخواهند چه آنها نیک میدانند که برده داران بزرگ با اپیدمی کردن وسواس بهتر میتوانند بر گرده ی مبتلایان به وسواس سوار شوند و زالو وار خون آنها را بمکند.شکل ویژه‌ای از وسواس را فتی شیسم می نامند که در آن حفظ واحترام به اشیا جنبه‌ی تقدس پیدا میکند، بیماری انسانهای بدوی، چیزی شبیه بت پرستی و چه دماری از پشت آدمها میکشد. مبتلا به فتی شیسم، اشیا دل سپرده به آنها را مثل تومورهای سرطانی دردناک پیوسته با خود از این سو به آنسو میکشد و دانایان شیاد از اپیدمی شدن این بیماری چه سودها که نمیبرند! به باور من اما نظر به اینکه دیوار هیچ زندانی مستحکمتر وبلند تر از دیوار باورهائی نیست که اغلب اشخاص خودرا پشت آن ها محبوس میکنند به نوعی" فتی شیسم باور" اعتقاد دارد یعنی مقدس کردن باورهای ارثی ومتحجری که نه تنها درستی آنها در هیچ لابوراتواری ثابت نشده بلکه به پای درختان کژ و کوژ بی حاصل آنها هر ساله خون هزاران بی گناه ریخته شده است. بدیهی است که هر انسان تشنه‌ی آزادی باید نه تنها با ترک وابستگی خویش از اشیا بلکه با دورریختن باورهائی که از ایدئولوژیهای رنگارنگ وعوام فریب ریشه میگیرند خود را خلاص کرده به کوچه باغی قدم نهد که اورا به دشت گشاده دست ومصفای آزادی میبرد.

Saturday, May 19, 2007

شاهد رویا

در شولای ِخاکستری ِ ا َسرار وا ِبهام پیچیده بودن
خیال انگیز
هاله وار
پر رمز وراز
لبریز از سایه ها جلوه کردن
سری انباشته از جنون
دلی لبریز از عشق
صدائی بُران چون هیا هو بانگ ِپولاد ِآبدیده
تندر سا،
منعکس در، عُمق ِعَمیق ِسکوت ِشب ِجاودان داشتن
در اتاق ِرقص ِ پرده ها در نسیمی خوش بوی
با تن گرم او در ململ آبی ِبستری گرم خفتن
همراه سِحر ِ سَحَر در خروسخوان
از بستر سر بر گرفتن
تن را به آب ِزلال و بی منت ِ برکه سپردن
در پناه ِ پُر شکوه ِدنج ٍِنا پیدائی
درد را در لحظات ِمقدس ِبا هم بودن
با هم دیدن
زیر ِخُنُکای ِمرهم ِدوستی
در رویا
رویا ئی شیرین فراموش کردن
با عشق وبرای عشق زندگی کردن وآنگاه مردن

Sunday, May 13, 2007

رویا

شگفت انگیز نیست که من و تو بعد از آن همه سال قبل از اینکه من بمیرم و تو آواره بشوی یکبار دیگر ولی این بار در شاه نشین آن خانه ی ییلاقی با شیشه های رنگارنگی که دل میبرند پشت پرده ی نازک خوابی شیرین با او هم پیاله بشویم؟ او با همان دست تراشیده وانگشتان قلمی مثل گذشته طوری بُلبُله را در پنجه گرفت که نوجوانی دوشیزه ی عریانی را با شور وهیجان به آغوش میکشد. این صحنه برای من وتو به قدری آشنا بود که برای یک لحظه نگاهمان روی هم افتاد و لبخند زدیم. او پیاله ها را لبریز کرد. یادت هست وقتی آن مایع ِ گس وشیرین از گلوهایمان گذشت، بوی جوانیمان را از مُلک ری بود یا شیراز شاید هم نیشابور بود که شنیدیم؟ چه فرق میکند؟ مگر فرقی هم میکرد یا میکند که تکه آسمان بالای سرمان چه رنگ است وبه کجا تعلق دارد؟ آن روز ها هم زندگی بی معنا شده بود. در تکرار ِروزمرگی، زندگی ِدستمالی شده، کاروان مسخره ی نکبت بارش شب وروز ِزنجیر شده را از پس هم می آورد ومیبرد پایانی هم برایش نبود.به هر حال مثل آنوقت ها شراب بود اما چند ساله که چنین شیرین وگس مینمود؟ این را او باید میگفت که نگفت! لب ِ تر ِ سبیلها را مکیدیم وبا پشت دست پاک کردیم. هر کس که نوشیده باشد میفهمد. از نوک زبان تا کف پاهایمان را گرم وزنده کرد. خون در رگهامان جوشیدو جهید وفوران زد. قطاری ما را از سراسر دشتی مه آلود گذراند واز تونلی تاریک وناشناخته با سرعتی دم افزون برد و برد وبرد وزان پس دنیا را دیدیم که آرام آرام از چرخش دیوانه وارش باز ایستاد…..