Sunday, April 15, 2007

نامه ی عاشقانه دو

ای آرام جانم و ای روح و روانم!!! یک سال از دوری تو میگذرد و من بارها بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم. از وقتی که تو رفتی بدبختی یکی پس از دیگری مثل لشگر جرار مگسها که به خر پیر حمله میبرد به من تاخت. اگر چه نسخه ی چشمها را باید شست و جور دیگر باید دید را چندین بار نزد دوا فروش محل پیچیدم و مصرف کردم باز همه چیز را همان جوری میبینم که سالهاست دیده ام .کور بشوم اگر دروغ بگویم.
ای روح و روانم رقیب همیشگی من با خط سرخ ودرشت روی دیوار محل نوشته بود: ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری بر حذر باش که سر میشکند دیوارش. نبودی ببینی من که به مدد عشق تو دل به دریا زده بودم چگونه فردایش با سر باند پیچی شده باچه خفت و خواری صبح به مدرسه رفتم. باورت نمیشود که در یک شب ظلمانی ترسان و لرزان به کوچه رفته و با چه بدبختی زیر نوشته ی رقیبم با خط سبز حضرت عباسی نوشتم : من ار چه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند. با این کار متهورانه میخواستم تو دلش را خالی کنم و اونجایش را بسوزانم سوزاندنی ولی بلائی به سرم آمد که نگو ونپرس.
این در حالی است که رقیب برای تو سالی پنج بار به دوبی می آید و با تو به بوس و کنار مینشیند وهی با آواز بلند در دستگاه ماهور میخواند: خوشست خلوت اگر یار یار من باشد نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد! وقتی اینها را میشنوم هر چه به خودم زور می آورم تا به روی خودم نیاورم نمیشود که نمیشود دارم از غصه وحسادت میترکم ولی رقیبم هر وقت مرا میبیند در حالیکه لبخندی روی لبهای مرده شور برده اش دارد به طعنه میگوید: دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش که بد به خاطر امیدوار ما نرسد ومن دو تا گوشم را با انگشت سفت میگیرم که طعنه های او را نشنوم ولی سر آخر آنقدر حرص میخورم که میخواهم مثل ونگوگ به جای یک گوش دو گوشم را کنده برایت بفرستم. خلاصه نمیدانی وقتی سر به متکا میگذارم و از بی خوابی ستاره ها را میشمارم گریه کنان زمزمه میکنم: روا مدار خدایا که در حریم وصال رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد. نیستی که ببینی محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد قصه‌ی ماست که در هر سر بازار بماند. معلم من به من یاد داد: من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم که گاه گاه در او دست اهرمن باشد. ای کاش دستم میشکست ولی آن نگین را حتی اگر همیشه دست اهرمن هم در او بود میگرفتم وبا استفاده از قالیچه ی حضرتش روانه‌ی دوبی میشدم. فکر میکنم حافظ و معلم من هم، درد مرا داشته اند وچون دستشان به گوشت نمیرسیده میگفته اند پیف پیف که دلشان را خوش کنند.
ای آرام جانم! نمیدانی وقتی با گلایه به خانه‌ی نه نه جونت رفتم به من گفت: جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد چه به سرم آمد طوری که منهم نه گذاشتم ونه برداشتم وبش گفتم: آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر کاین سابقه‌ی پیشین تا روز پسین باشد.
ای دلارامم! چند بار قلم و کاغذ برداشتم و رفتم خر پشته تا برایت شعر ببندم ولی هر چه زور زدم نشد که نشد یادم آمد که: کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد. قربان آن دماغ قشنگت برای سمباده کشیدن به غم دوری تو همه ی کفتر هایم را فروختم وبه میخانه رفتم ولی سر آخر تا قران آخر آن خرج سیاه مستی ها وبد مستی ها شد افاقه که نکرد هیچ داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید خرقه رهن می و مطرب شد وزنار بماند.
قربان آن لُپ های سرخت بروم صوفیان واستدند از گرو می همه رخت دلق ما بود که در خانه ی خمار بماند خلاصه لخت وپتی و حمام رو ما را از خانه‌ی خمار بیرون کردند من میدویدم و بچه ها مرا دیوانه پنداشته دوره کرده سنگ میزدند خواهش میکنم برایم گریه نکن به جهنم، فدای سرت! ولی من شجاعانه در آن حال زار میخواندم: چو پرده دار به شمشیر میزند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد شد. آخه چه جوری ممکن است که آنچه از داغ دوری توبرمن میگذرد درک کنی؟ چاره نیست من سعی خودم را میکنم گاسم فهمیدی! اگرته مانده ای از دین وایمان برایت مانده تورا به سقاخانه‌ی سید جافرهمدانی قسم میدهم فهمیدن حرفهای من تقلای زیادی احتیاج ندارد کافی است آنچه را از لای فاق قلم ما بیرون میریزد به دقت بخوانی. باری میخواهم از دق بترکم که خود به چشم خود میبینم که رقیب من که می آید تو باندازه ی چند بار شتر سوقات همراه او میکنی! چیه گوشت میره رو دمبه که دمبه خوب میجنبه؟ مگر نه اینکه آنقدر نامه برایت نوشتم و روانه کردم که پست خانه معترضم شد؟ مگر ننوشتم اولین کس که خریدارشدش من بودم مایه ی گرمی بازارشدش من بودم وتوبی انصاف یک گوش را دروآن دیگری را دروازه کردی!
بلایت به جانم چی شد حالا که پولت ازپارو بالامیرود پیغام پس غام برایم میدهی که آن مه مه را لولوبرد؟ منهم برایت مینویسم ساقی به جام عدل بده باده تا گدا غیرت نیاورد که جهان پربلا کند. آخیش خوبت شد؟ دلم خنک شد.
ماه رمضانی هی روزه گرفتم وهی دعا کردم که بلکم که خدا اندکی رحم به دلت بیندازدولی باوجودیکه هروقت به نمازایستادم درنمازم خم ابروی توبریاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد ولی انگارنه انگار. یک شب خواب دیدم که از سر دیوار دزدکی به سراغت آمده ام وتودرحالی که باسرکچل من رنگ گرفته بودی مادرت میخواند: ای عروس هزاربخت شکایت منما حجله‌ی حسن بیارای که داماد آمد! نمیدانی از آن حالی که داشتم دست بردم تورا بغل کردم وداشتم آخ جون آخ جون میکردم که ناگهان از سوزش سرازخواب پریدم دیدم پاچه ی کرسی را بغل گرفته ونه نه جونم با کفگیررم سرمرا گرفته است. ازدر زدم بیرون و تا صبح هی سیغار بود که میکشیدم وهی حرص بود که میخوردم. به یاد می آورم معلم فلان فلان شده‌ی گوربگوری کلاس هشتمم را که سرمشق خط درشت به ما میداد که زیر بارند درختان که تعلق دارند ای خوشا سرو که ازبارغم آزاد آمد حالا میفهمم که تعلق داشتن یعنی اینکه تومال من باشی چقدر از سرو بودن بهتر است ولی دیگر چه فایده که این معلم ها چه کلاه های گشادی که به سر ما نگذشتند.
نمیدانی صغرا کلفت بهمن خان برایم چه ها که نمیکند هی پیغام پشت پیغام که بیا مرا به زنی بستون ولی نه هر که چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آینه سازد سکندری داند.آری بلایت به جانم توکجا واوکجا؟ تازه با پسر بهمن خان هم که به تو چشم داشت هنوز که هنوز است قهرم وهر وقت از کنارش ردمیشوم زیر لبی بفهمی نفهمی میگویم نه هر که طرف کله کج نهاد وتند نشست کلاه داری وآئین سروری داند. کمی دلم خنک میشود ولی وقتی میبینم اینجوری نیست وهمه‌ی این حرفها کشک وپشم است وکلاه داری وآئین سروری دانستن وندانستنش نزد مردم زمانه مثل دوغ ودوشاب فرق نمیکند میخواهم بروم ومعلم ادبیات کلاس هشتمم را از گور دربیاورم وبه او بگویم این بود؟ مگر نمیگفتی گویند سنگ لعل شود در مقام صبرآری شود ولیک به خون جگر شود؟ پس چرا سنگ ما بعد از یک عمر خون دل خوردن وصبر کردن لعل نشد؟ هی صبرکردیم هی از من کچل تر وکوفتی تربردند و خوردند وم ایا نرسیدیم یا وقتی رسیدیم دیر شده بود.
خلاصه ای آرام جانم وای روح روانم گشت بیمار که چون چشم توگردد نرگس شیوه ی تونشدش حاصل وبیماربماند. هی دل دل کردم که برایت ننویسم ولی به روزی افتاده ام که چیزی نمانده خرقه تهی کنم. بگذار یکبارهم شده منهم یک جائی از تو را یواشکی بسوزانم. دیدی که خون ناحق پروانه شمع را چندان امان نداد که شب راسحرکند؟ آخیش! خوردی؟ خوبت شد؟ روزگازغریبی است ای آرام جانم ناموس عشق ورونق عشاق میبرند عیب جوان وسرزنش پیرمیکنند. آنوقت ها که به دوبی نرفته بودی وهنوز امیدکی برایم باقی بود وتنها مادرت رامخالف خود میدیدم غروبها به سقاخانه‌ی سید جافر همدانی میرفتم واز سوز دل دعا میکردم وبا آهنگ میخواندم: الهی مادرپیرت بمیرد عروسی من و توسربگیرد! ولی چه فایده که افاقه نکرد که نکرد. دلم میخواست آنقدر زورداشتم که میتوانستم بگویم برسرآنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سرآید. آخه بی مروت بی انصاف بر درارباب بی مروت دنیا چند نشینم که خواجه کی زدرآید؟ ولی چه فایده ای دل غافل من کجا و دوبی کجا با این حال ای نگار نازنین من دست از طلب ندارم تا کام من برآید یاتن رسد به جانان یا جان زتن برآید!
ای آرام جانم وای روح وروانم دراین خیال به سرشد زمان عمروهنوزبلای زلف سیاهت به سرنمی آید! یادت می آید وقتی وسط حیاطتان درپامنار زیر آن درخت یاس پیربه موهای سیاهت شانه میکشیدی ومن از پشت بام تورا سُک میزدم ومیخواندم زلف بر باد مده تا ندهی بربادم نازبنیاد مکن تا نکنی بنیادم؟ سنگ دلی نکن آخه چرا هرچی سنگه مال پای لنگه؟ آخه همیشه باید باران به برگ پاره پوره بباره؟ مگرمن با آن کچل کفتربازی که عاشق دختر پادشاه بود وآخرش هم به او رسید چه فرقی دارم؟ یادت است درعروسی پسرعمویت میرقصیدی ومن از لای پرده نگاهت میکردم وروی یک تکه کاغذ بسته‌ی سیگاراشنوی پدرم برایت نوشتم: زلف آشفته و خوی کرده وخندان لب ومست پیرُهن چاک وغزلخوان وصراحی دردست! البته یادم نمیرود که درهمان مجلس وقتی سینی دردست شربت میدادی وقتی من خواستم ازآن دستان قشنگ شربتی بگیرم تکه کاغذ را به سرم کوفتی وگفتی بروگمشو اکبیری کچل نکبت ای سنگ دل چه جورکی دلت آمد ای کاش دست از صغرا برنداشته بودم شاید نفرین او بود که مرا به این روز انداخت!
اگر عقل حالا را میداشتم به نصیحت نه نه جونم عمل میکردم که میگفت نه نه جون کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس با همجنس پرواز و همباز میگفت دستت که نمیرسد به خانم دریاب کنیز مطبخی را.از توچه پنهان شاید ماهم حالاسروسامانی گرفته بودیم.
ای آرام جانم وای روح وروانم اگربمیرم وصیت کرده ام که روی سنگ قبرم این ابیات را بنویسند وبه دوستم گفته ام عکس آن را بگیرد وهمراه یک نامه برقی برایت روانه کند تا غصه بخوری! معاشران زحریف شبانه یادآرید حقوق بندگی ومخلصانه یاد آرید. سمند دولت اگرچند سرکشیده رود زهمرهان به سرتازیانه یاد آرید! خوبت شد؟ دلت سوخت؟ در این دم یاد پدر خدابیامرزم افتادم که یک روز گفت حسنی زن واسب وشمشیر وفا ندارند از اسب وشمشیرش خبر ندارم ولی آنچه از تو کشیدم برای نسل اندر نسل من کافی است عمرا اگر آدم باشند گرد و پر عشق وعاشقی بگردند.
عاشق بی قرار تو حسنی

1 Comments:

At 7:45 AM, Blogger MMB said...

ما همیشه عاشقانه ها را دوست داشته ایم. اشعار لامارتین را هم هرچند هیچ وقت نخریده ایم و نداشته ایم ولی در بسیاری از خانه هایی که دختر یا پسر عاشق داشته اند-شاید هم خیال میکرده اند عاشق اند- آنرا دیده ایم و خانده ایم. این نامه های عاشقانه شما را ما بسیار دوست داشتیم. البته اگر بیت مربوط به ای که از کوچه معشوقه ما میگذری به این شکل ادامه میافت
ما هم از کوچه معشوقه تو میگذریم

 

Post a Comment

<< Home