روی سخنم باچه کسانی است؟؟؟
ازآنجا که هرجامعهی سازمان یافتهای با اِصرار"فردیت " انسانها را به بهانههای گوناگون مُصادره میکند و میکوشد بهشت ِ رنگارنگ و دلپذیر هستی را به جهنم ِهمانندیهای مشمئز کننده تبدیل کند.تنهاراه گریزی که میتواند فردیت، این گوهر ِِتابناک، خلاق و آزادی بخش را به شخص برگرداند هنر و ادبیات است. هیچگاه ودرهیچ زمانی برای هیچ مرد ِقلمی سودبخش نخواهدبود فکر کند که اکثر مردم و خودِ او یکی هستند.به قول ِ"کمینز" پیوسته وجه مشترک ما با بیشتر آدمکها،آدم نماها و حتی آدمها از جذرِ منهای یک هم کمتراست "اکثرمردم درهمه جای دنیا سر در آخورِمُتعفن ِخواهشهای لزج و آرزوهای کوتاه واندیشههای تباه دارند، برطبل ِبیعاری میزنند و همرنگ ِجماعت شدن را فضیلت میشمارند و نان را به نرخ روز سَق میزنند .به همین دلیل به هم مظنونند از یکدیگر میترسند و خواه ناخواه!!! سرانجام ازپس کینه ورزیهای غیر قابل ِتحمل به دشمنی نسبت به یکدیگر روی میآورند، یکدیگر را شکنجه میکنند و در نتیجه به هر جانوری بجز انسان شباهت پیدا میکنند.باری!!! این سیاپیسههای شبهای تنهائی را برای کسانی مینویسم که چون خودم نه تنها از هنر عشق ورزیدن برخوردارند و قرار دارند خوی خوش ِکودکی را همچون گوهر ِگرانبها و بیهمتائی در کولبار خود تا آخرین کاروانسرا به دوش بکشند بلکه این شایستگی بی بدیل رادارندکه چون ققنوس دائماً بمیرند و دوباره از خاکسترخویش سر بر کشیده تولدی دیگر یابند.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home