انگور

رفتم تا میز،
تا مزهی ماست، تا طراوت سبزی
آنجا نان بود و استکان ِ تجرع :
حنجره میسوخت درصراحت ودکا!!!
(سهراب سپهری)
دراساطیرِایران، همچنانکه "زرتشت" بادادن ِاناری به اسفندیار وی را "روئین تن" میکند و با بوی گل ِ سحرآمیزی به جاماسب دانائی و بینائی را ارزانی میدارد و با جرعهای شیر"پشوتن" را زندگی جاویدان میبخشد، هم او، چشمان ِگشتاسب را با ساغری مملو از شرابی گلگون به روی جهان دیگرمیگشاید. در نخستین "سزارین" تاریخ به دستورسیمرغ باشرابی کهنه مادر ِ رستم، مدهوش گشته فرصت میآبند پهلویش را شکافته تا قهرمان پابه جهان نهد. و شگفتا که شراب ِحیات بخش، مرگ آفرین میشود و درتراژدی سهمگین رستم واسفندیار در خود چوب گز میپرورد تا بر چشم ِشاهزاده نشسته فجایعی را به وجود بیاورد که زمین و آسمان از پس ِآن خون بگرید!!! آیااین تعارض، همان تعارض کهنه ونو، پیری و جوانی، اراده و سرنوشت، آزادی واسارت و سرانجام مرگ و زندگی نیست که هردم آدمی را در چهارراه تعلیق وتردید بر سفرهی چرمین مینشاند و گردن نزده ازامروزبه فردامیکشد تا سرانجام خماری یامستی برگزیند؟؟؟
نه بیهوده نیست باید در پیچ و تاب پرکرشمهی تاک، درپنجههای گشوده برگها و درخشش خوشههای انگور و شاخههائی که هر یک دستی را میمانند مهربان در جستجوی شانهای، و بخصوص اشکی که فرو میریزد آرام آرام از چشم ِبازِ بُریدگیهایش افسونی نهفته باشد افسونی که در یک رویای قدیمی در روح ِآدمی تجلی پیدا کرده و با سرشت ِوی پیوندی ناگسستنی یافته و سرانجام در غبارِ زمان فراموش شده. اگر اینگونه نیست پس چگونه است که یونانیان به هنگامهی جشنی که برای خدای شراب برپا میداشتند موجودی چون بُز را که جوندهی شاخ و برگ تاک بود در آستانهی عبادتگاهش قربانی میکردند؟ چگونه است که مسیحیان شراب راروح وخون مسیح میدانند؟؟؟ مگر در روایات نیست که آدم وحوانخستین چیزی را که دربهشت خوردند انگور بود که بدانها عیش ونشاط بخشید و آخرین چیز گندم بودکه دَرِغم وغصه ورنج به رویشان گشود؟؟؟ آیا در خُم به خواب ِ ناز خفتن و آن جوشش وغلیان بی دود و آتش، و سکوت و آئینه سانی، که در آن میشود عکس رخ یار دید و خاصیت مستی بخش آن نیست که در باور ما آن را پیوسته مورد ایهام شاعرانه و عارفانه قرارداده و به قول بزرگی از"خمرِ بهشت" تا "بادهی مست "هر کس هر تعبیری خواسته از آن کرده و در عین آنکه "امالخبائث" خوانده شده عالیترین تجلیهای روح انسانی را نیز درجام پرتوافکن ساخته؟؟ هم معشوق بوده است (دختررز) و هم مادر (مادرمی) هم وسیلهی وصول انسان به عالم بالا و هم راهنمای او به دوزخ؟؟؟ آیا اینهمه تعارض وابهام که در این عجیب اعجاب انگیزدیده میشود در افسانههائی که در مورد منشا پیدایش انگور و شراب ساخته شده منعکس نیست؟؟؟ به باور من تاریخ ممکن است به دلایلی دروغ بگوید ولی زلال برکهی آرام افسانه هاست که چون آئینهای بی خش وغش میتواند اندکی از حقیقت آدمی رامنعکس کند!!! بنابراین نظربه اینکه مایهی تمامی افسانههائی که دراین مورد وجود دارد هَمبَر میباشند به بازسازی وبازنویسی یکی از آنهامیپردازیم:
"در نوروزنامه آمده است که نخستین بار در هرات، در زمان پادشاهی شمیران، از تبار جمشید، انگور را یافتند و هیچکس جرات نداشت آنرا بچشد، به سبب آنکه "نباید زهر باشد و هلاک شوند" و پس از آنکه آن را در خم ریختند و شراب شد، باز کسی جرات خوردنش رانیافت، زیرا میگفتند: "ندانیم زهراست یاپازهر" آنگاه برای امتحان به دستور خرمندان ، دومرد خونی اززندان بیرون آوردند و در جلسهای به یکی انگور و در جلسهی دیگر به دُیُمی شراب خوراندند خورانیدنی!!!"
_ چون قاتل رابیاوردندی همهمه وپچپچه درحضاردرگرفت!!!
اورابه میان آنسان بنشاندندی که همگان توانستندی ویرادیدندی بیچاره میگریست نه تنها بدان که ویرا زنی جوان بود و دوکودک که از"پتیاره مرگ " بیچارهتر وسهمگینتر نباشد. چاکران، سبدی انگورِ "خایه غلامی" ویرا برابر نهادندی و امر به خوردن کردندی.دست لرزان خوشه بگرفتی و نخستین دانه که به دهان نهادی طعم و مزهی آن دُرِ شاهوارِ بهشتی چنانش شاد گردانیدی و به وجد آوردی که ترس ازمرگ جانسوز فراموشش گشتی ویرا میبدیدنی که با دو دست از آن طبق خوشه خوشه برگرفتی و تناول کردی، آنسان که به طرفهالعینی درطبق چیزی باقی نماندی.زان پس آب خواستی نوشیدی و به خنده در آمدی بدان نهیج که از خندهی وی حضاربه خنده درآمدی و بدینسان ازمرگ نجات یافتی .
_چون خونی به میانه حضار بنشستی وهمهمه و پچپچه در حضار در گرفتی.وی را ترس چنان غالب آمدی که رعشه سراپایش بگرفتی نه زین سبب که جوان بود و ناکام و مادری پیر که از"پتیاره مرگ" بیچاره تر و سهمگین ترنباشد . نخستین ساقی ِگیتی با سبوئی شراب ِارغوانی وساغری درکنا روی میبنشستی و نخستین پیالهی می را به دست لرزان وی بدادی.وی رامیبدیدندی که از گریه به خنده نشستی و با هر پیاله از شادی و شنگولی به سر مستی رسیدی و از نیمه مستی به مستی رفتی و حالتی بر وی برفتی که در جمع به دست افشانی میبپرداختی و شعر به آواز بخواندی و لزوم آزادی خویش بی پروا بگفتی واز آخرین پیاله از دروازهی مستی برون میبرفتی تا به سیاه مستی رسیدی وجان به سلامت بردی!!!
4 Comments:
اقای جانوس، ما با عکس شاد شدیم و با متن از سرمستی گذشتیم و کنون نیمه مستیم. باقی راه را چگونه برویم؟ در ضمن نفرمودید که گناه آن دو مجرم خونی چه بود که به کفاره اش میبایستی شراب بنوشند که بمیرند. بفرمایید که ما نیز مرتکب شویم که ما هم جان به سلامت به دربریم
کس بدین راه نرفت وچون رفت بازنگشت وچون بازگشت چیزی نگفت ورگفت چون شیخ من حلاج انالحق زد وبردارشد
خوشا به سعادت شیخ شما. که نصیب هر کس نمیشود چنین عاقبتی
تو گفتی خرده ی مینا برخاکش ریخته وعقد ثریا از تاکش آویخته
--------------------------------
به دهقان کدیورگفت انگور
مرا خورشید کرد آبستن ار دور
-----------------------------
بودم آن روز من از طایفه ی درد کشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان
--------------------------------
Post a Comment
<< Home