شوخی ِ کلاغ

شاعرسردرگریبان وبا دلی اندوهبار از زیردرخت ِتناورِشوکرانی میگذشت که برفی انبوه ازشب ِپیش برشاخههای آن نشسته بود. کلاغی برآن درخت، بابرهم زدن ِِبالهایش غبارِبرف را به سَراو پاشید. شاعرعمل ِکلاغ را نسبت به خویش شوخی تلقی کرد و لب به خنده گشود و لحظهای بعد پرواز کلاغ را درآسمان ِابرآلود نظاره میکرد.....
0 Comments:
Post a Comment
<< Home