درج ِ پاندورا*
مرا وصال نباید، همان امید خوش است
نه هر که رفت رسید و نه هر که کِشت دِرود
(حکیم آدم سنائی)
هرچه به گرانبهائی آتش ِپاک، هدیهی بی همتا و بی بدیل پرومته درآن شرایط ِپُرازمذلت و نکبت میاندیشم ،درانتها این خارخار دردل و جانم باقی میماند که در این هدیه، صرفنظر از همهی مواهب ِمادیش مثل پایه گذاری اکتشاف و فنون و خلق ِتمدن و بینا و شنوا شدن انسان ورهائیش ازگوسفند بودگی باید درشعلههای جادوئی آن هم سُراچهی پُر از رمز و رازی سربه مُهر باشد تا آنرا در باورانسانها تا آنجا جاودانه کند که ازسوئی آنرا نمادی قابل پرستش و از دگر سو، نمود ِدوزخی باور کنند که قرار باشد بَدها و بَدی را در خویش بسوزاند. وقتی در دلتنگیها و دل آزرگیها و نفهمیها و بدفهمیهایم بر زین ِاسب ِسیاه و سرکش ِشب بر اوراق ِدشت ِگشاده ِدستِ کتابهای لغت میتازم و به تاکستان خوشِِ خوشههای رنگارنگ و پربار ِواژگانی ِآتش میرسم از میان ِهمهی معانی چه به کنایه ومجاز یا حقیقی در برکهی زلال معانی و تعابیر و تمثیلها وتشبیهها و نمادها به دوکلمهی عشق و شراب میرسم. بیریا، سُکر این دو واژه میبَرَدَم به کوچه باغهای گیج از عطرخیال و خواب آرام آرام باگامهای کبوتر قدم به آستان ِچشمانم میگذارد که میسوزند از پس ِبی خوابیهای شبهای پُرمَلال.
به هر روی غول ِنجات ِانسان، محبوس در شیشهی بدخواهیهای زئوس به تدبیر پرومته گریخته است و خدای خدایان ازخشم به خود میپیچد. سرانجام همهی خدایان، غولان و دیوان و شیاطین را با نعرهای فرا میخواند. دُرجی زیبا وساخته ازطلا درمیان مینهد وبه همگان میگوید که هریک باید نمونهای ازبدیهای عالم را از درد و رنج وغم و ناکامی وریا و فتنه و آز گرفته تا بیماریها را در دُرج بریزند وهمگان چنان میکنند به جز خدا بانوئک بهار که تازه ازخواب برخاسته و خمیازه کشان به جمع نزدیک میشود و به هنگام ِچشم برهم نهادن وگشودن زئوس مرواریدی ازگوشوارهی خویش برگرفته دردُرج میاندازد و به دنبال نسیمی در ِدُرج بسته میشود. زئوس درپی آن است که با توسل به حیلهای دُرج را به هدیه نزد پرومته بفرستد تا پرومته با گشودن آن و آزاد شدن آنهمه بدبختی ازپرومته و انسانها انتقام گرفته باشد. چون دُرج به پرومتهی دانا میرسد و خود را تحت تعقیب میبیند در آخرین لحظهی فرار آن را به اپیمته برادرش میسپارد و از او اکیدا میخواهد که هیچگاه دُرج را نگشاید وهیچ هدیهای را از زئوس نپذیرد. زئوس ازپی ناکامی، از غضب به خود میپیچد و با نعرهای همهی خدایان را میخواند و از آنها میخواهد زیباترین زن ِجهان را بیافرینند به گونهای که اپیمته که هیچ زنی نتوانسته از او دل برگیرد مفتون وی شود و بدین سان بانوی بانوان پاندورای دلربا به جهان پا میگذاردتا هدیهی اپیمته شود. چون خدا بانوی بهار با سر انگشت، خورشید را به نابودی زمستان فرمان میدهد اپیمتهی آزاده به دنبال بوی خوشی به کنار برکهای کشیده میشود که بانو پاندورا پیکر عریان و طناز خویش را درآب زلال و بی منت آن میشوید. پاندورا با قدمهای عشق به کلبهی اپیمته میآید و درآن بهار دل انگیزهمهمهی نسیمی سرود شادی را درجهان میپراکند. چون اپیمته از اسارت پرومته با خبرمیشود اندوهگین می گردد و پاندورا در این اشتباه که از زیبائیش کاسته شده به فکر گشودن درج می اندازد تا با استفاده از وسایل آرایش و تزئینات طلا و نقرهاش خویش را آنچنان بیاراید که اپیمته را دگر بار به نشاط آورد. اپیمته بیرون کلبه نشسته که با نالههای پاندورا به خود میآید وچون به درون کلبه پا میگذارد در ِدُرج را گشوده میبیند .به سرعت در ِآنرا میبندد. ولی کار از کار گذشته است و همهی محتویات دُرج به صورت بخاری از بدبختی درجهان منتشر شده است و تنها دُر خدائی ِخدابانوی بهار در دُرج باقی مانده است. این دُر نماد ِهمان چیزی است که اگرهمهی قدرتهای جهان قادر باشند آنچه را که انسان میتواند داشته باشد از او بگیرند و او را گرفتار همهی بدیها و بیماریها تنها رها کنند باز هم برایش باقی میماند و هر انسانی تا او را دارد هرگز از پا نمینشیند، غم به دل راه نمی دهد و باورم کنید حتی نمیمیرد. این هدیهی ماندگارِ خدا بانوی بهار، فصل رویش و زایش ، امید است، امید.
*دُرج صندوق کوچکی است که زنان ابزار آرایش و زینت آلات خود رادرآن نگهداری میکردند. امروزه درج پاندورا تمثیل چیزی است که همهی مشکلات درآن نهان است و به همین جهت نباید باز شود جایگه هزاران راز است.
2 Comments:
از گابریل گارسیا مارکز میپرسند اگر بخاهی کتابی در مورد امید بنویسی، چه خاهی نوشت؟ میگوید کلیه صفحات کتاب را سفید میگذارم و در صفحه آخر و سطر آخر مینویسم. امید آخرین چیزی است که انسان از دست میدهد و آنگاه میمیرد
"All human wisdom is summed up in two words - wait and hope."
Alexander Dumas
Janus the great;
Your writings always cheer me up.
Sincerely
Post a Comment
<< Home