Thursday, October 26, 2006

ایریس

در اساطیر ِِیونان، ایریس خدا بانوئک ِرنگین کمان است و اگر چه در باورِ یونانی، درجمع ِخدایان، بامعیارهای"نیک وبد" آنچنان که بایدعاملِ کارهای سود مند نیست ولی به لحاظ زیبائی، درصف مه رویان آسمانی مقام ِوالائی دارد و فراسوی "نیک وبد" چون هرپدیده‌ی دیگری درتکمیل ِکائنات و گردش آن- جزئی از اجزای جدا ناشدنی کل ِبه هم پیوسته‌ای را تشکیل میدهد که گوئی در فقدان ِآن، پازل ِهستی معیوب وکژوکوژ است- به باور ما اما رنگین کمانی که به دنبال ِقهقهه‌ی تندر و خدنگ ِبی امان ِآذرخش وباران و طوفان از افق سر بر میکشد صرفنظر از زیبائی ِبار ِرنگین وخیال انگیزی که به دوش میکشد پایان ِیک دوره‌ی سختی ونوید ِِآرامش است ،تا بدانجا که اگر باورِ آدمیان ِسرزمین های مختلف را در مورد ِآن جمع آوری کنیم توده‌ی حجیمی را تشکیل خواهد داد، کمتر کسی را میابی که در غُلغُله‌ی زندگی، هر اندازه کوتاه هم که شده محسور ِاین پدیده ی دل انگیز نشده باشد ولی باور ِمن از رنگین کمان ،همان باور شاعرانه‌ای خواهد بود که در نوجوانی از دختری کولی شنیدم که گفت:"هر کس از زیر رنگین کمان بگذرد آرزوهایش برآورده خواهد شد!!! "شعله‌ی این باوربه خصوص در دنیائی ازاعماق وجودم زبانه میکشد که نه تنها هنوز کوهی عظیم ازمعمولی ترین آرزوهای برآورده نشده در مقابل آدمیان تلنبار باقی مانده است!!! بلکه به قول "ویستن هیواودن":"همسایه‌ی ریاکارت رابایستی باقلب ریاکارت دوست بداری!!!" و شاهدباشی که چگونه عده‌ای درهنرآزردن وتباه کردن دیگران به آن درجه از بی باکی ،چیره دستی وچابکی رسیده‌اند که گوی سبقت از اجداد وحشی غارنشین خویش ربوده اند !!! غم انگیز نیست با توجه به اینکه "تمامی افراد بشر آزاد و با منزلت و حقوق برابر به دنیا می‌آیند و همه از موهبت عقل و وجدان برخوردارند این گزاره‌ی کوچک که باید نسبت به هم با روحیه‌ای برادرانه رفتار کنند "آرزوئی است تحقق نایافته؟؟؟ باری!!! سینه هاپرازلحظه‌های اندوه است وشاید این نشانه‌ی روح بی قرارآدمیانی است که پیکرهای بی توش وتوانشان زیربارکهنگی وتکرارها زخمی، خسته وازنفس افتاده ، اُفتان وخیزان درجستجوی یافتن راهی برای درپیش گرفتن وپنجره‌ای هراندازه کوچک برای دیدن افق های دوردست هستند.

Wednesday, October 18, 2006

باران

به مناسب نخستین باران پائیزی
...درپی ِقهقهه‌ی ناگهانی ِتندر و خدنگِ بی امان ِآذرخش، باران ِابر ِگرانبار،
مثل ِدُم ِاسب برسطح ِبَراق ِآبِ چشمه فرو میریخت.
گوئی پنجه‌های باد، کلاف ِگیسوی ِلطیفِ ابریشمی و پریشان ِخدابانوی باران را در آبِ زلال و بی منتِ چشمه میشُست! باران ِبغض ِکهنه و فروخورده‌ی عالم ِدلگیراز یقه‌ی جرخورده‌ی پیراهن ِابری آسمان فرو میریخت...
" برگرفته ازداستانک منشوراشک"

Wednesday, October 11, 2006

افسانه‌ی سیزیف



درافسانه‌های یونان، آزادی درانحصارِخدایان است وآدمیان تشنه‌ی آزادی را راهی جزاین باقی نمی‌ماند که برای کسب ِآن با خدایان درآویزند و شگفتا که تاوان ِ در آویختگان را درتاوانگاه زمین، عقوبتی سخت جانفرسای مقرر کرده اند.
سیزیف، دلاورترین پهلوان ِخِرد وَرز و سَرور و سالارِ مردم ِسرزمین کورینت است.هم او از پس ِبُلهَوسی‌های خدای خدایان جهت آبیاری مزارع ِخویش ازآسمان روی برگرفته وچشم ِتمنا به کرم و کرامت"خدای رود" بسته است.او میداند که خدای خدایان "اژینا"دخترک ِزیبای" خدای رود" را ربوده است. هنگامیکه " خدای رود" علیرغم ِاندوه ِجانکاه ِفقدان ِدخترش به آبیاری زمین‌های سیزیف میپردازد، پهلوان به تلافی، پرده ازرازِخدایان برمیدارد. " خدای رود" با خشم وخروش رودهای همه‌ی عالم را به طغیان وا میدارد.چون خبر به خدای خدایان میرسد بیدرنگ خدای مرگ را جهت ازمیان بردن سیزیف نزد وی می‌فرستد.پهلوان به نیروی بدن و دانائی خویش مرگ را فرو کوفته به زنجیرمی کشد و به همسر خویش میگوید اگر زین پس به هر دلیلی من مُردم جنازه مرا عریان در میدان شهر رها کن! چیزی نمیگذرد که خدایان به کمک خدای جنگ ایزد مرگ را از اسارت نجات داده، سیزیف را درجهان سایه‌ها به "هادس" میسپارد. پهلوان ِکورینت به عذر اینکه زنش جنازه‌ی وی راعریان درمیدان رها کرده و لایق ِمجازات است هادس رامیفریبد و خدای سایه‌ها به شرط اینکه وی به محض ِمجازات ِهمسرش به جهان سایه‌ها مراجعت کند به سیزیف اجازه میدهد که به زمین برگردد.دلاورِکورینت چون پا به زمین می‌گذارد،تبسم ِزمین وکوه و دشت و جنگل، شکوه ِابر،باران و برف و رنگین کمان، قهقهه‌ی رود و دریا و گرمای مهرآمیز و روحنواز و فرحبخش آفتاب و زلال خوشگوار آب ِچشمه، انحنای پر کرشمه‌ی افق ،فراخی آسمان، شب، ماه و ستارگان، جنبش و نفس ِخوش بوی نسیم، افسار گسیختگی بادِ سرکش، خوراکی‌ها و بستر ِنرم و آغوش ِگرم همسرش چیزهائی نیستند که او توان آنرا داشته باشد که دست و دل از آنها بشوید و به جهان سایه ها برگردد. این بار اما خدای مرگ بر او میتازد و به ضرب ِعصای جور و تیپای جبراو را به دنیای مردگان میبرد و زین پس مجازات او این است که پیوسته سنگ ِبزرگ ِسنگینی را از شیب تند کوهی تا قله‌ی آن بغلتاند و آنجا به حکم سرنوشتی محتوم سنگ از دستش رها شود و او بار دیگر مجبور باشد آن را به جانب بالا بغلتاند و برای همیشه این کار را تکرار کند. این عمل ِبیهوده و نومید کننده و یکنواخت و مکرر را میتوان تلخ‌ترین و دهشتناک‌ترین شکنجه ها تلقی کرد.آن چه را سیزیف به گناه ِعشق، راستگوئی، تمرد از حکم ِخدایان ِبوالهوس، فاش ِتبه کاری خدایان و دلبستگی به شیرینی‌های زندگی مجبور است تحمل کند نه تنها سرنوشت محتوم و خلاصه‌ی زندگی انسان میدانند بلکه طرح آن سوال همیشگی آدمی است که: "آیازندگی ارزش زیستن دارد؟؟؟" از آنجا که زندگی بازی‌های بیهوده درباره‌ی تیره روزی‌های بزرگ است و ما میخواهیم بدانیم: چه جنایتی مرتکب شده ایم؟؟؟ چرا محکومیم؟؟؟ وبه فرمان چه کسی محکومیم؟؟؟ بدون تردید جواب این سوال زیر ِروشنائی مرگبار ِسرنوشت، ازدل ِاین باور سر بر می آورد که این افسانه‌ی غم انگیز از آنجا که گویای هر آن چیزی است که به بشرِآگاه میگذرد، شکوهمند است.

Thursday, October 05, 2006

رنج ِمحتوم ِهستی درساغرخونین هنر

اگرروح تابناک ولی نا آرام ونگوگ را دو اسب تیزتک و سرکش نبوغ و جنون درکالبدی زمخت و بدقواره ازکوره راههای سنگلاخ فقر و تنهائی و تنگدستی درخمول وخفا به بیابانهای اندوه و مشقت به دنبال خویش میکشیدند. جان گرامی میکلانژرا اسب راهوارنبوغ و یابوی چلاق بی ارادگی، ترس وتردید درجسمی فرتوت و دلقک وارازبیراهه‌های پرمصیبت محنت وملال زیرچماق جهل کلیسا به سرزمین‌های بیکران حزن ورنجی مداوم وخانمان برانداز راهبرمیشدند.
اگرونگوگ درسایه‌ی نبوغ هنری باخلق شاهکارهای بی همتا دوام خویش رابرجریده‌ی عالم ثبت کرد هم او با جنونی بهت برانگیزپرچم تسلیم ناپذیرطغیان وعصیان را تا نفی جان خویش برافراشت. ومیکلانژاگرچه بابهره گیری ازنبوغ هنری خویش آثاری ازخود به جا گذاشت که ستاره واربرای همیشه درآسمان هنرخواهند درخشید ولی بزدلانه زیرضربات عصای جورپاپ جاهل وخودخواه به زانودرآمدوبه چکمه بوسی نشست.
آدمی راه گریزی ندارد. رنج پایانی ندارد. رنجی که بی تردید از درون تناقضات وجود آدمی سربرمیکشد. تناقضاتی که وجهی ازهریک شادی و وجه دیگرموجب رنج میگردد.
رنج وشادی دو خدابانوی ستوده ومقدسند که جهان رامیزایند، میپرورند ومیپردازند واندیشه‌های بزرگ راشوروهیجان می بخشند.
شگفتا که ایده آلیسم بزدل و مکارپیوسته میکوشد که انظار را ازدیدن فلاکتهای زندگی وناتوانائیهای روح آدمی منحرف کند. ساحت مقدس زندگی فاقد قهرمانهای بی عیب ونقص است. هم ازاین روست که باید یک نفس وبی امان این حقیقت را به آدمک‌هائی که حساسیت فراوان دربرابرالقائات گمراه کننده سخنان خررنگ کن دارند گوشزد کرد که: "تنها ترسوها قهرمانهای دروغین میسازند."
به هرروی آنچه را ونگوگ نمیگوید ولی عمل میکند میکلانژبه زیبا ترین بیان ادبی هنری فلسفی مینویسد ولی عمل نمیکند که "اگرجایزمیبود که انسان خودراازقید حیات وارهاند کاملا ً عادلانه بود که این حق بی چون وچرابه کسی تعلق گیرد که سرشارازعشق وایمان وصلاحیت زندگی است ولی به دلیلی باید بدبخت وبرده وارزندگی کند!!!"