Saturday, November 25, 2006

سرداب

که داندکه بلبل چه گوید همی
به زیرگل اندر،چه مویدهمی؟
نگه کن سحرگاه تابشنوی
زبلبل سخن گفتن پهلوی
(حکیم فردوسی طوسی)

دربخش ِناپیدا وغیرقابل ِدسترس ِوجودم در کتاب سِحرآمیزی که محتوایش ازاعماقِ ِاعمالِ نسل های گذشته گران بار است نقشه ایست که مرا گهگاه به موزه‌ای هدایت میکند، با ساختاری پیچیده تر از هزارتوی "دادالوس" مرکب از دالان‌ها، دهلیزها، پستوها، حجره‌ها، چاه‌ها، دخمه‌ها، گورها، کاه‌ریزها، مغاک‌ها، کوچه‌ها و پس کوچه‌های ِدل به تنهائی ِسکوت داده که درآنها دَیاری پَر نمی‌زند مامن شادی‌ها و خنده‌ها، بغض‌ها و گریه‌ها و رازهای سربه مُهرِمن، درخم ِواپسین دالانش سردابی است، حاصل رنج ِیادگیری و ظرافت و لطافت اندیشه‌های بی‌گناه جوانی، ازچهارپله که پائین بروی در کف پنج ضلعیش حوضچه ایست مدور با فواره، محاط به سَکوئی هم سطح اولین پله ا ز بالا با شش طاق نما به دور، در عمق سَکو، تندیس شش الهه به هر طاق‌نما، دیواره اما می‌رود تا سقف گنبدی- که دریچه‌اش باز می‌شود به آسمان آبی، من ایستاده‌ام به فرش و نظر می‌کنم به عرش– الهه‌های سکوت، انزوا، تفکر،حزن، شرم و احساسات ایستاده‌اند درمقابلم، من اینجا بدون ترس و هراس گوش دل می‌سپارم به زمزمه‌ی رودِ اندیشه ها و پچپچه‌های چشمه‌ی جوشان ذهنم که بر بستری از یاقوت و زمرد و فیروزه نرمک نرمک خویشتن می‌کشند به سینه‌ی فراخ دشتهای گشاده دست ِبی انتها، این تنها گریزگاه باقی مانده ازآن شهرسوخته ونفرین شده‌ای است که درعام الحُزن، پتیارگان خاکش به توبره می‌کشند.بی‌هوده نیست که الهه‌ی رنج دربان این سرداب مرا پیوسته به خود می‌خواند تا سنگ صبورم باشد در تحمل تنهائی و تاریکی بی‌انتهای این شبهای ظلمانی.

Tuesday, November 21, 2006

شوخی ِ کلاغ


شاعرسردرگریبان وبا دلی اندوهبار از زیردرخت ِتناورِشوکرانی میگذشت که برفی انبوه ازشب ِپیش برشاخه‌های آن نشسته بود. کلاغی برآن درخت، بابرهم زدن ِِبالهایش غبارِبرف را به سَراو پاشید. شاعرعمل ِکلاغ را نسبت به خویش شوخی تلقی کرد و لب به خنده گشود و لحظه‌ای بعد پرواز کلاغ را درآسمان ِابرآلود نظاره میکرد.....

Monday, November 13, 2006

انگور


رفتم تا میز،
تا مزه‌ی ماست، تا طراوت سبزی
آنجا نان بود و استکان ِ تجرع :
حنجره می‌سوخت درصراحت ودکا!!!
(سهراب سپهری)

دراساطیرِایران، همچنانکه "زرتشت" بادادن ِاناری به اسفندیار وی ‌را "روئین تن" می‌کند و با بوی گل ِ سحرآمیزی به جاماسب دانائی و بینائی را ارزانی می‌دارد و با جرعه‌ای شیر"پشوتن" را زندگی جاویدان می‌بخشد، هم او، چشمان ِگشتاسب را با ساغری مملو از شرابی گلگون به روی جهان دیگرمی‌گشاید. در نخستین "سزارین" تاریخ به دستورسیمرغ باشرابی کهنه مادر ِ رستم، مدهوش گشته فرصت میآبند پهلویش را شکافته تا قهرمان پابه جهان نهد. و شگفتا که شراب ِحیات بخش، مرگ آفرین می‌شود و درتراژدی سهمگین رستم واسفندیار در خود چوب گز می‌پرورد تا بر چشم ِشاهزاده نشسته فجایعی را به وجود بیاورد که زمین و آسمان از پس ِآن خون بگرید!!! آیااین تعارض، همان تعارض کهنه ونو، پیری و جوانی، اراده و سرنوشت، آزادی واسارت و سرانجام مرگ و زندگی نیست که هردم آدمی را در چهارراه تعلیق وتردید بر سفره‌ی چرمین می‌نشاند و گردن نزده ازامروزبه فردامی‌کشد تا سرانجام خماری یامستی برگزیند؟؟؟
نه بیهوده نیست باید در پیچ و تاب پرکرشمه‌ی تاک، درپنجه‌های گشوده برگها و درخشش خوشه‌های انگور و شاخه‌هائی که هر یک دستی را می‌مانند مهربان در جستجوی شانه‌ای، و بخصوص اشکی که فرو می‌ریزد آرام آرام از چشم ِبازِ بُریدگیهایش افسونی نهفته باشد افسونی که در یک رویای قدیمی در روح ِآدمی تجلی پیدا کرده و با سرشت ِوی پیوندی ناگسستنی یافته و سرانجام در غبارِ زمان فراموش شده. اگر اینگونه نیست پس چگونه است که یونانیان به هنگامه‌ی جشنی که برای خدای شراب برپا می‌داشتند موجودی چون بُز را که جونده‌ی شاخ و برگ تاک بود در آستانه‌ی عبادتگاهش قربانی می‌کردند؟ چگونه است که مسیحیان شراب راروح وخون مسیح میدانند؟؟؟ مگر در روایات نیست که آدم وحوانخستین چیزی را که دربهشت خوردند انگور بود که بدانها عیش ونشاط بخشید و آخرین چیز گندم بودکه دَرِغم وغصه ورنج به رویشان گشود؟؟؟ آیا در خُم به خواب ِ ناز خفتن و آن جوشش وغلیان بی دود و آتش، و سکوت و آئینه سانی، که در آن می‌شود عکس رخ یار دید و خاصیت مستی بخش آن نیست که در باور ما آن را پیوسته مورد ایهام شاعرانه و عارفانه قرارداده و به قول بزرگی از"خمرِ بهشت" تا "باده‌ی مست "هر کس هر تعبیری خواسته از آن کرده و در عین آنکه "ام‌الخبائث" خوانده شده عالی‌ترین تجلی‌های روح انسانی را نیز درجام پرتوافکن ساخته؟؟ هم معشوق بوده است (دختررز) و هم مادر (مادرمی) هم وسیله‌ی وصول انسان به عالم بالا و هم راهنمای او به دوزخ؟؟؟ آیا اینهمه تعارض وابهام که در این عجیب اعجاب انگیزدیده میشود در افسانه‌هائی که در مورد منشا پیدایش انگور و شراب ساخته شده منعکس نیست؟؟؟ به باور من تاریخ ممکن است به دلایلی دروغ بگوید ولی زلال برکه‌ی آرام افسانه هاست که چون آئینه‌ای بی خش وغش میتواند اندکی از حقیقت آدمی رامنعکس کند!!! بنابراین نظربه اینکه مایه‌ی تمامی افسانه‌هائی که دراین مورد وجود دارد هَمبَر می‌باشند به بازسازی وبازنویسی یکی از آنهامی‌پردازیم:
"در نوروزنامه آمده است که نخستین بار در هرات، در زمان پادشاهی شمیران، از تبار جمشید، انگور را یافتند و هیچکس جرات نداشت آن‌را بچشد، به سبب آنکه "نباید زهر باشد و هلاک شوند" و پس از آنکه آن را در خم ریختند و شراب شد، باز کسی جرات خوردنش رانیافت، زیرا می‌گفتند: "ندانیم زهراست یاپازهر" آنگاه برای امتحان به دستور خرمندان ، دومرد خونی اززندان بیرون آوردند و در جلسه‌ای به یکی انگور و در جلسه‌ی دیگر به دُیُمی شراب خوراندند خورانیدنی!!!"
_ چون قاتل رابیاوردندی همهمه وپچپچه درحضاردرگرفت!!!
اورابه میان آنسان بنشاندندی که همگان توانستندی ویرادیدندی بیچاره می‌گریست نه تنها بدان که وی‌را زنی جوان بود و دوکودک که از"پتیاره مرگ " بی‌چاره‌تر وسهمگین‌تر نباشد. چاکران، سبدی انگورِ "خایه غلامی" وی‌را برابر نهادندی و امر به خوردن کردندی.دست لرزان خوشه بگرفتی و نخستین دانه که به دهان نهادی طعم و مزه‌ی آن دُرِ شاهوارِ بهشتی چنانش شاد گردانیدی و به وجد آوردی که ترس ازمرگ جانسوز فراموشش گشتی وی‌را می‌بدیدنی که با دو دست از آن طبق خوشه خوشه برگرفتی و تناول کردی، آنسان که به طرفه‌العینی درطبق چیزی باقی نماندی.زان پس آب خواستی نوشیدی و به خنده در آمدی بدان نهیج که از خنده‌ی وی حضاربه خنده درآمدی و بدینسان ازمرگ نجات یافتی .
_چون خونی به میانه حضار بنشستی وهمهمه و پچپچه در حضار در گرفتی.وی را ترس چنان غالب آمدی که رعشه سراپایش بگرفتی نه زین سبب که جوان بود و ناکام و مادری پیر که از"پتیاره مرگ" بی‌چاره تر و سهمگین ترنباشد . نخستین ساقی ِگیتی با سبوئی شراب ِارغوانی وساغری درکنا روی می‌بنشستی و نخستین پیاله‌ی می را به دست لرزان وی بدادی.وی رامی‌بدیدندی که از گریه به خنده نشستی و با هر پیاله از شادی و شنگولی به سر مستی رسیدی و از نیمه مستی به مستی رفتی و حالتی بر وی برفتی که در جمع به دست افشانی می‌بپرداختی و شعر به آواز بخواندی و لزوم آزادی خویش بی‌ پروا بگفتی واز آخرین پیاله از دروازه‌ی مستی برون می‌برفتی تا به سیاه مستی رسیدی وجان به سلامت بردی!!!

Monday, November 06, 2006

زاویه‌ی دید وغنای هنر


شایدگزاره‌ی "هرکسی ازظن ِخود شد یارمن" بتواند حقیقتِ وجودی و گوناگونی ِتاویل و تفسیر را در "تاثیریک اثرهنری برمخاطبین" بخوبی بیان کند و هم او به آشکارسازی ِاین مهم پای بفشارد که هرچه اثرِهنری قوی‌تر وغنی تر و هنرمندانه ترباشد به همان اندازه حجم ِحرف و حدیث و تعبیر در مورد آن انبوه تر خواهد بود.شگفت انگیز هم هست که گاهی درخم چَرخِشگاه ِتفسیرِ یک کار هنری -اثرِهنری دیگری خلق میشود که نه تنها چیزی ازخود اثر کم ندارد، بلکه یک سروگردن هم ازآن بلندتر است.بیهوده نبوده و نیست که ازدرخت تناورِ هنر پاجوشی سر برآورده است که میرود تا با آن درسلیه گستری هَمبَر شود. امروزه این پاجوش نمادِ عِلمی است که به آن نقد نویسی بر آثار هنری نام داده‌اند.همین علم ِنوپاست که زیرِ تیغ ِتیزِ نقدِ صوری، اجتماعی، روانشناختی، تاریخی، زیبائی شناسی واسطوره‌ای وغیره آنچنان به تشریح ِاثر ِهنری می‌پردازد که با گشایش ِتمامی تار و پود آن نه تنها زوایای تاریک و ناشناخته‌ی اثر را روشن میکند بلکه قادر است به ناخودآگاه ِهنرمند دست یافته از رازهائی پرده بردارد که خودِ هنرمند هم به آنها بی توجه بوده است.باری!!! یک نگاه ساده به تابلوی فوق که یک اثر هنری عهدباستان را نشان میدهدحداقل ازسه زاویه ی دید مختلف سه تعبیر متفاوت را سبب میشود.
_یک بیننده‌ی معمولی تحت ِتاثیر آن، اظهار میداردکه هنرمند برای ایجاد نشاط خاطر در ما، سه میمون را درحال ِانجام ِاعمال ِمُضحِکی نشان داده که این روزها نمونه‌ی آن حرکات را حتی در افرادی مبینیم که مدعی ِاداره‌ی امورِ جهانند!
_یک طرفدار آزادی و دموکراسی با دیدن ِآن می‌گوید که هنرمند در این تابلو به شرح ِاسفبار آزادی در یک کشورِ دیکتاتوری پرداخته که نبینید، نگوئید ونشنوید را اساس ِاداره‌ی امورقرارداده.
_یک بودائی به محض دیدن آن در مقابلش سر فرو آورده ومی‌گوید: "تابلوفوق اشاره به یک دستور اخلاقی آئین بودائی دارد که اظهارمی‌دارد:بدنگوئید، بد نشنوید و بد نبینید، چه یکی ازمیمونها دهان ودیگری گوش‌ها وسومی چشم‌های خود را با دست گرفته‌اند!!!
شماازچه زاویه ای به آن نگاه میکنید؟؟؟

Thursday, November 02, 2006

روی سخنم باچه کسانی است؟؟؟

ازآنجا که هرجامعه‌ی سازمان یافته‌ای با اِصرار"فردیت " انسانها را به بهانه‌های گوناگون مُصادره می‌کند و می‌کوشد بهشت ِ رنگارنگ و دلپذیر هستی را به جهنم ِهمانندی‌های مشمئز کننده تبدیل کند.تنهاراه گریزی که میتواند فردیت، این گوهر ِِتابناک، خلاق و آزادی بخش را به شخص برگرداند هنر و ادبیات است. هیچگاه ودرهیچ زمانی برای هیچ مرد ِقلمی سودبخش نخواهدبود فکر کند که اکثر مردم و خودِ او یکی هستند.به قول ِ"کمینز" پیوسته وجه مشترک ما با بیشتر آدمک‌ها،آدم نماها و حتی آدم‌ها از جذرِ منهای یک هم کمتراست "اکثرمردم درهمه جای دنیا سر در آخورِمُتعفن ِخواهش‌های لزج و آرزوهای کوتاه واندیشه‌های تباه دارند، برطبل ِبی‌عاری میزنند و همرنگ ِجماعت شدن را فضیلت می‌شمارند و نان را به نرخ روز سَق می‌زنند .به همین دلیل به هم مظنونند از یکدیگر می‌ترسند و خواه ناخواه!!! سرانجام ازپس کینه ورزی‌های غیر قابل ِتحمل به دشمنی نسبت به یکدیگر روی می‌آورند، یکدیگر را شکنجه می‌کنند و در نتیجه به هر جانوری بجز انسان شباهت پیدا میکنند.باری!!! این سیاپیسه‌های شب‌های تنهائی را برای کسانی می‌نویسم که چون خودم نه تنها از هنر عشق ورزیدن برخوردارند و قرار دارند خوی خوش ِکودکی را همچون گوهر ِگرانبها و بی‌همتائی در کولبار خود تا آخرین کاروانسرا به دوش بکشند بلکه این شایستگی بی بدیل رادارندکه چون ققنوس دائماً بمیرند و دوباره از خاکسترخویش سر بر کشیده تولدی دیگر یابند.