Thursday, February 22, 2007

غنای هنر، رازپایداری وشایستگی عبورازسانسور


من این حروف نوشتم، چنانکه غیر ندانست
تو هم زروی کِرامَت، چُنان بخوان که تودانی
(حافظ)
"دوالپا*که خوب رمق گوسبندها*راکشیدومطابق برنامه ی پیش بینی شده وظیفه ی خودراانجام داد،یک روزشیرمست شدوروی زمین نقش بست.روباه دم بریده*که دیدهواپس است بااحتیاط دوالپارابا انبر
گرفت وفاتح کشورخردرچمن*راکه کسی جرات نمیکردبه اسب اسکندرتشبیهش بکند،ازسوراخ راه آب بیرون کرد.اموال منقول رابرداشت ودک شدواژدهائی*روی گنج های غیرمنقول خودگذاشت تاسنت اورادنبال کندوخون گوسبندان رابمکد..."
(برگرفته ازکتاب مستطاب وغ وغ ساهاب )
(صادق هدایت)
از نخستین روزگارانی که آدمی سخنمندوسخنگو شددریافت که سخنی که به زبان می آورداغلب درذهن مخاطب به همان صورت دریافت وادراک نمیشودوازآنجا که سخن درگوهرخویش به ابهام آلوده است راهی باقی نمیماندجز اینکه برای هرگویشی تفسیروتاویل وتعبیرهای متفاوتی وجودداشته باشد.
همه ی وسایلی که تصویرشعری را می آفریند.(ازتشبیه تاابهام وایهام وتمثیل ونماد)ابزاری هستندتاآفریننده چیزی رابسازدودربرابرما قراردهدکه معنایش را نه خوداوکه مای مخاطب تعیین کنیم ودر این راستابه ادعا های سازنده درمورداینکه منظورش چه بوده است هم چندان وقعی ننهیم.هراثرفاقداین ابزاردچارفقرِگوهر وتهی ازغنای هنری است.
هنرمند،ادیب وشاعرهمواره مشغول بالارفتن ازنردبامی است که به بام اِبهامهای گسترنده میرسدشاید موفق ترین شاعر کسی است که بتواندساده ترین ودرعین حال گشودنی ترین ابهام هارا باابزار هنری خلق کندوکارِآفرینشگریش به آنجا برسدکه مردمان بتوانندبا سُخنش فال بگیرند.فال گرفتن یعنی بازسازی محتوای شعربه مددادراکات خواننده ی شعر.یعنی هرهنرواجد ِگوهرهنری نه تنهاهرهنردوستی رادرهر سطح شعوروهرنوع ذوق وسلیقه وذائقه ی هنری محروم نمیکندبلکه باشایستگی خویش چون نسیم ازتیغ سانسورنجات یافته پابرجاترمیماند.
ازآنجا که بیان ِواقعیت ِعریان ازفقرابزارهنری دررنج است نه تنهابازگوکننده ی نازکترین لایه ی بیرونی حقیقت است بلکه فاقدبازخوانی متکثربوده چون حباب عمری کوتاه داشته وچنانچه به پَرِقبای قدرت گیربدهدبه قول هدایت "می‌آیندوسَرِصاحبش را ختنه می‌کنند."
باری اگربه پارگراف فوقانی این یاداشت مراجعه کنیدبرای درک آن بایدپرده از رازدوالپا، گوسبندها، روباه دُم بریده، کشورخردرچمن، واژدهابردارید.دراین رمزگشائی به تعدادنسبت هائی که به این پنج عنصرمیدهید میتوانیدخوانش های متفاوتی ازآن ارائه بدهید.
واضح است که باتوجه به تاریخی که هدایت اقدام به نوشتن آن کرده است دوالپارارضاشاه،گوسبندهارامردم، روباه دم بریده را انگلیس وکشورخردرچمن راایران وآژدهارامحمدرضاشاه بدانیم.
بطوریکه ملاحظه میفرمائیدهدایت باخلق یکقطعه ی ادبی اجتماعی سیاسی دربخشی ازیک قضیه، چگونه باهنرمندی وتیزهوشی ازتیغ تیزسانسورمیگریزدومیدان رابازمیگذارد که درمواردمشابه هرکس هرچه میخواهد به آنها نسبت بدهد دادنی.

Thursday, February 15, 2007

زایش ِاروس خدای بی بدیل ِعشق


به یاد و برای عزیز و غریب به غربت نشسته استاد بزرگوارم دکتراسماعیل خوئی که همه چیز به من آموخت جز این‌که چگونه بابی بضاعتیم میتوانم سپاس‌گزاربزرگواری‌هایش باشم.

به زادزوزِآفرودیت خدابانوی زیبائی، خدایان جشنی برپاکرده بودند.پوروس خدای چاره، پسرمه‌تیدوس،خدای دانائی نیزدرمیان ایشان بود.چاره به باغ ِزئوس،خدای خدایان،رفت،و ،سرمست ازشیره ی گلها،خواب درربودش. درهمین هنگام، په‌نیا خدابانوئک ِبینوائی، که به گدائی به درگاه خدایان آمده بود به درون باغ گام نهاد و چاره رادرآنجا خفته یافت.باخود اندیشید: "چه بهترازاین که ازچاره فرزندی داشته باشم؟" وباچاره همبسترشد و ازو بار گرفت و بدین سان بود که اروس خدای عشق، زاده شد. اروس، پس، به زاد روز آفرودیت هستی یافت.وازهمین جاست که عشق همیشه درپی‌ی زیبائی‌است وخدمتگزاراوست .فرزند بینوائی وچاره، عشق، هم ازمادرنشان دارد و هم از پدر. نخست آن که همیشه بینواست،ونه ازآنگونه است که مردم ‌پندارند: نازک تن و زیبا نیست،خشن، گردآلوده، برهنه پای وبی خان و مان است. برخشتی سرمینهد، درآستانه‌ی خانه‌ای ، یا بر سر کوئی. واین همه ازمادربه او ارث رسیده است. ازسوی پدری، اما، عشق هماره درپی‌ی چیزهای زیبا و نیکوست چرا که مرد و مردانه است:پیش گام است، شگارگری ست بی همتا، وهمیشه دراندیشه‌ی دام نهادن است. شور ِآفرینش وکشف در سر دارد وهمه عمر در سودای اندیشیدن است جادوگری بی مانند است. کیمیاکار و داناست عشق نه میرنده است و نه نامیرنده. به شبانه روزی بسا که گاه بمیرد و گاه زنده شود. هرگاه چاره ای که اندیشیده است به کار آید، شکفته و سرزنده است. واین‌همه از پدر به اورسیده است.

Monday, February 12, 2007

بمناسبت بزرگداشت (والنتاین)روزعشاق


"...عشق راازعََشقه می‌گیرندوآن گیاهی است که درباغ پدیدآیددربن ِدرخت ،
اول بیخ درزمین سخت کند، پس سربرآردوخودرادردرخت می‌پیچدوهمچنان
می‌رودتاجمله درخت رافراگیرد،وچنانش درشکنجه کندکه نم دردرخت نماند،وهرغذاکه به واسطه ی آب وهوابه درخت می‌رسد به تاراج می ‌بردتا
آنگاه که درخت خشک شود..."
کلودیوس امپراطوررُم باستان دیوانه ی آدمخواردیگری است که درشرایط تاریخی خاصی ظهورکرده طبق معمول باصدورحکمی که درستی اش درهیچ یک ازلابوراتوارهای دنیاثابت نشده است باطرح شعارهای عدالت جویانه وعوامفریبانه با بسیج ک.ن برهنگان ورجاله هاوطبق کش هابه ضرب شمشیرودگنک سه راه همیشگی کشتن وآوارگی ودلقکی را فراروی فرهیختگان گذاشته وسرانجام درسایه ی بی کفایتی خویش چون چیزی نداردکه به طرفداران خودبدهدبدبختی وفقرومسکنت وفسادوتباهی رابین همه تقسیم میکند.چه نزداین مجانین عدالت نه ایجادفرصت های برابربلکه برابرکردن نابرابری هاست.باری کلودیوس برای رسیدن به مطامع حیوانی خویش به این نتیجه ی ضدبشری میرسدکه اگرسربازانش ازدواج نکنندبهترمیتوانندبه اوخدمت کنند.روشن است که چنین حکمی بامخالفت عشاق روبرومیشود.درهمین اوضاع است که کشیشی به نام والنتاین حاضر میشودکه پنهانی عشاق رابه عقدازدواج هم درآورد.چندی نمیگذرد که رازکشیش فاش وبه دست کلودیوس خونش ریخته میشود.امروزبه جهت بزرگداشت والنتاین دردنیااین ایام رابه ایام عشق ودوستی نامگذاری کرده اند.عشق ودوستی راپاس داریم.

Thursday, February 08, 2007

فرهنگِ ایرانی

دردهکده ی کوچکِ جهانی به علتِ تقابل وتداخل وسایشِ مدامِ فرهنگ ها، چه اندیشه‌ی بلند وتابناکِ پذیرشِ زندگی دربهشتِ فرهنگِ چهل پاره ی جهانی راپذیرفته وچه دردُرجِ مطلای فرهنگِ وطنی خودرا زندانی کرده باشیم شناختِ فرهنگِ خودی سنگِ بنیادین شخصیت، و نخستین دست مایه ی حیثیتِ هویتِ فردی است.
اگربرای شناختِ روحِ فرهنگِ ایرانی راههای متعددی وجودداشته باشد بدون شک چشم دوخت به انعکاسِ کاخِ رفیعِ ادبیاتِ ایران درزلالِ برکه ذوق ایرانی نخستین ساده ترین وارزان ترین آنهاست.
اگردرهستی آلیاژِ تندیسِ زیبای روح انسانِ ایرانی ازعناصرگوناگونی ترکیب شده باشد بدون شک در کوره‌ی ایرانِ مزدائی ، عارفانه، اخلاقی و رندانه، نخست قوام و سپس قالب گیری و پرداخته شده وتزئین یافته است.ناگفته پیداست که ایرانِ مزدائی، درشاهنامه‌ی حکیم طوس و عرفانِ خسروانی درمثنوی مولوی و ایرانِ اخلاقی در کلیات سعدی و ایرانِ رندانه درغزلیاتِ دیوانِ حافظ تبلوریافته است. تابدان‌جا که این چهارمکتوب به صورتِ چهارستونِ اساسی کاخِ عظیم و باشکوهِ ادبیاتِ ایران را در آسمانِ هنر برافراشته‌اند. حال که چنین است آیا انسانِ ایرانی که در کشاکش دورانهای بلاخیز، تاراج و چپاول شده به مسلمانی درآمده به اسارت رفته و مهاجرت کرده یا حالاکه میخواهد به دوران مدرن پا بگذارد، بالاخره هم‌چنان به شکلی انسانِ مزدائی ِعارف ورندِ اخلاقی باقی نمانده است؟
وتوچون خوب خودت را بکاوی آیا یک آقای دلیر وبا شعور و شرف یا خانمِ زیبای عارف مزدائی و رندِ اخلاقی ِ ایرانی وخالِ رُخِ هفت کشورنیستی؟ خودت رادرآینه بنگر!"بیمارِخنده‌های توام بیشتربخند!