سرداب

به زیرگل اندر،چه مویدهمی؟
نگه کن سحرگاه تابشنوی
زبلبل سخن گفتن پهلوی
(حکیم فردوسی طوسی)
دربخش ِناپیدا وغیرقابل ِدسترس ِوجودم در کتاب سِحرآمیزی که محتوایش ازاعماقِ ِاعمالِ نسل های گذشته گران بار است نقشه ایست که مرا گهگاه به موزهای هدایت میکند، با ساختاری پیچیده تر از هزارتوی "دادالوس" مرکب از دالانها، دهلیزها، پستوها، حجرهها، چاهها، دخمهها، گورها، کاهریزها، مغاکها، کوچهها و پس کوچههای ِدل به تنهائی ِسکوت داده که درآنها دَیاری پَر نمیزند مامن شادیها و خندهها، بغضها و گریهها و رازهای سربه مُهرِمن، درخم ِواپسین دالانش سردابی است، حاصل رنج ِیادگیری و ظرافت و لطافت اندیشههای بیگناه جوانی، ازچهارپله که پائین بروی در کف پنج ضلعیش حوضچه ایست مدور با فواره، محاط به سَکوئی هم سطح اولین پله ا ز بالا با شش طاق نما به دور، در عمق سَکو، تندیس شش الهه به هر طاقنما، دیواره اما میرود تا سقف گنبدی- که دریچهاش باز میشود به آسمان آبی، من ایستادهام به فرش و نظر میکنم به عرش– الهههای سکوت، انزوا، تفکر،حزن، شرم و احساسات ایستادهاند درمقابلم، من اینجا بدون ترس و هراس گوش دل میسپارم به زمزمهی رودِ اندیشه ها و پچپچههای چشمهی جوشان ذهنم که بر بستری از یاقوت و زمرد و فیروزه نرمک نرمک خویشتن میکشند به سینهی فراخ دشتهای گشاده دست ِبی انتها، این تنها گریزگاه باقی مانده ازآن شهرسوخته ونفرین شدهای است که درعام الحُزن، پتیارگان خاکش به توبره میکشند.بیهوده نیست که الههی رنج دربان این سرداب مرا پیوسته به خود میخواند تا سنگ صبورم باشد در تحمل تنهائی و تاریکی بیانتهای این شبهای ظلمانی.