Wednesday, September 27, 2006

گل حسرت

کلمه" حسرت" ازچه زمانی به زندگی من راه یافت؟ نمیدانم. ولی این را میدانم که از دیر باز این کلمه با رشته‌ای نا مریی به عمق جانم گره خورده بود. قطعاً بار معنایی آن از"افسوس خوردن" که در مدرسه بما یاد میدادند فراتر میرفت."افسوس خوردن" عادی ترین حالت پذیرفته‌ی زندگی بود. بطوری که گسترشش در پهنه‌ی وجودی ما جایی برای تعجب باقی نمی‌گذاشت. از آموزه های عرفانی- تنها واکنش و تراوش جدی ذهن ایرانی -آموخته بودیم: که نباید غم خوشبختی دیگران را خورد- وتازه مگر دیگران خوشبخت بودند؟ ومگرمیتوان برای زندگی برنده‌ی نهایی تصور کرد؟-آنچه را هم که از گذشته داشتیم آنچنان چنگی به دل نمی‌زد که به خاطر از دست دادنش زانوی غم بغل کنیم- همه‌اش دندان کشیدن به جگر خسته بود بی هیچ شکایتی -نه موضوع این حرفها نبود-تنها آنچه احساس میشد درد جانکاهی بود که عمق جانمان را میگزید و شگفتا که از بازگفتش در هراس بودیم. شاید پیوند ناگسستنی ما وحسرت از راه تجربه‌های ژنی از جرثومه‌ی نسل‌های گذشته بما رسیده باشد. شاید این کلمه مثل هزاران کلمه‌ی دیگر با معنی دیگری بجز آنچه در زندگی معمولی متداول است به زندگی ما راه یافته-حس شده –به زندگی در آمده-قوام یافته ودر ته وجودمان رسوب کرده است.شاید حرف و حدیثش را باید مثل هزاران حرف و حدیث دیگر –یاد وخاطره- که محلی برای ثبت نمی یابند با خود به گور ببریم- شاید چنین پاره‌های ناشناخته‌ی هستی آدمی در یک تهی بی انتها در ژرفای عدم- چون غباری بر هم بنشینند-وشاید بشر روزی -بتواند آنها را بیابد وبازسازی کند-تا شاید بدین وسیله بتواند به ناشناخته‌های وجود آدمی پی برده – بستر رنجی را بیابد که بشراز آن گذشته است. هر چه هست بین این کلمه وکنه و نهفت پیوند آن با هستی ما باید رازی باشد. این کلمه همیشه بار سنگین وباشکوه یک غم ازلی را به دوش من گذاشته که به تنهایی توانسته‌ام با پیکری خسته وپایی مجروح سنگینی آن را در خار زار زندگی تاب آرم. میگویند : در دنیا هیچ چیز از روح یک جوان شانزده ساله شاعرانه تر ولطیف تر نیست-بامداد زندگی چون صبح بهار است –هنوز گردش طبیعت نتوانسته است صفا و آرامش آسمانی آن را بر هم زند واز زیبایی دلفریبش بکاهد. من شانزده ساله بودم – در دبیرستان به ما گیاه شناسی درس میدادند- آنجا بود که در راسته‌ی گیاهان تک لپه‌ای برای اولین بار نام "گل حسرت" را شنیدم. شادی و نشاط وجد وسرور کنجکاوی آن روز را هنوز از پس سالها از یاد نبرده ام- بعد از سالها جستجو رد پایی از گمشده‌ی خود را یافته بودم - حسرت نه-"گل حسرت"- که به رمز و راز- آن چه- مرا درگیر خود کرده بود می‌افزود. چیزی که بود در لای ولوی عکس‌هایی که از گیاهان هم تیره‌ی آن در کتابمان زده بودند – جای "گل حسرت"خالی بود. وقتی از دبیرمان پرسیدم: "چرا به آن "گل حسرت"میگویند ؟"اگر چه گفت: "نمیدانم"واز معدود کسانی بود که معنی و ارزش و کاربرد کلمه ی"نمیدانم" را میدانست –ولی از مکث ونگاهش که از پنجره گذشت ودر ژرفای ناپیدای افق‌های دور نشست – دانستم که ضخمه به تار موثری از تار های ساز وجودش زده‌ام. سالها بعد گیاه شناسی از درس های تخصصی ما بود که برنامه‌هایش نسبتا جدی اجرا میشد.در جزوه‌ی استاد پیشاپیش نام "گل حسرت"را یافته – نشانه گذاری کرده بودم- وتشنه ی روزی که درسمان به آنجا برسد- ورسید. فصل فصل برگریزان بود ودلم به حال برگهای تب خزان زده می‌سوخت ونور بی جان خورشید پاییزی وباد سردی که میوزید خبر از زمستان سرد وسیاهی میداد.استاد که گل حسرت را به زبان آورد –اگر چه زود از آن گذشت- ولی من توانستم در آن فاصله ی کوتاه- سنگینی سکوتی را احساس کنم که چون شبی قیرگون هستی آدمی را در نیمه راه زندگی در بر میگیرد. او نیز جواب سوال "چرا به آن "گل حسرت"میگویند ؟"را نگفت- ولی به اصرار من روزی از کلکسیون خصوصی گیاهانی که گردآوری کرده بود گل خشک شده‌ی صورتی رنگی را به من نشان داد وگفت: "پسر به این میگویند گل حسرت"، "در سال دو بار گل میدهد اوایل بهار و اواخر پاییز"
"برو ودیگر حسرت "گل حسرت را نخور." او نمیدانست که من حسرت زده بودم- حسرت زده تر شدم. سالها گذشت-در ولایت ما زنانی هستند که اولین گیاهان خود روی خوراکی بهاره را میچینند و برای فروش به بازار می آورند. روزی روی سفره‌ی پهن وپر از گیاهان سبز پیرزنی دسته‌ای گل حسرت دیدم، مقابلش به زانو نشستم چون مومنی با دستها به نیاز گشوده در برابر قدیسه‌ای. گفتم:"مادر!این چه گلی است؟" گفت:"گل حسرت!" گفتم:"چرا به آن گل حسرت میگویند؟" گفت:" هی روله – گل حسرت عاشق گل سرخ بی، هی مگشت تا گل سرخنه پیا کنه. اول بهار وقتی میا گل سرخ همو در نیامه. ممیره، آخر پاییز هنی زنه ما ومیا ولی دیه گل سرخ رفته، سی ای وش مون ، گل حسرت".حالا هر بهار وقتی که گل سرخ هنوز به گل ننشسته- وپاییز وقتی گل سرخ تازه پژمرده – سر به بیابان میگذارم "گل حسرت" ی می یابم و ساعت ها کنارش می‌نشینم.

Tuesday, September 26, 2006

الاغ بوریدان ودوگانه های کافکا

بوریدان ازعلمای اسکولاستیک در مسئله‌ی ترجیح ِبلا مُرَجَح، الاغی را مثال میزند که شدت گرسنگی و تشنگی او به یک اندازه است ودر فاصله‌ی مساوی از او یک سطل آب و مقداری جو قرار دارد، چون فاصله‌ی هر دو از او مساوی است وگرسنگی وتشنگی او به یک اندازه است، نخواهد توانست یکی را بردیگری ترجیح دهد و سراَنجام ازشدت گرسنگی و تشنگی خواهد مرد با استفاده از این مسئله میگویند ترجیح بلامرجح مُحال است .این تنها یکی ازحالت های کلاسیک وجواب فلسفی به سوال "ِکدام، این یا آن؟" است .توجه بیشتربه اشکال فراوان و متنوعی که درسرتاسر زندگی بشرامتداد میابد و وی را بر سر دوراهی مردد نگاه میدارد عمق تراژدی رابهتروبرترنشان میدهد. مثلا ًیک بررسی آماری در آثار کافکا نشان میدهد که عدد دو سی و سه باردررمان آمریکا، پنجاه و یک باردرمحاکمه و چهل وچهاربار در قصر تکرار میشود که بنا به تحلیل موشکافانه‌ی کافکا شناسان برجسته تکرار عدد دو میتواند نشانه‌ی بی تصمیمی و کشمکش درونی بین دوعامل درذهن کافکا باشد مانند کشمکش بین پذیرش زندگی عادی و وقف کردن زندگی خود به هنر یا کشمکش بین خود او و پدرش که درسرتاسرعمرش با آنها دست به گریبان بود.به هر روی همه‌ی اینها نشان دهنده‌ی حالت تردید وتعلیقی است که آدمی به گونه‌ای اجتناب نا پذیر بر سر دوراهی ا نتخاب با آن روبرو میشود فاجعه ازآنرو ادامه میابد که حتی با انتخاب قطعی یکی ازهر دوگانه، اگرچه مرحله‌ی پر دغدغه‌ای پایان میپذیرد مغاک ِمخوف ِ اگرها ومگرها در به روی آدمی میگشاید وماجرا تا آنجا کش میابدکه تاپایان عمر روزبه روزهرکس را ازخود دورتر و دورترمیکند.بیهوده نیست که گفته میشود: "هیچکس دورترازخودباخودنیست"

Saturday, September 16, 2006

بهار عارفان

ازبین تمامی تعابیری که برای" پادشاه فصلها " پائیز،بکاربرده میشودبهارعارفان ازجذابیت خاصی برخورداراست، بی تردید برای تمام کسانی که قادرند جهانی رابه نک یک سوزن ببرند ودرعین حال درنک سوزن جهانی راببینند، دشوارنیست درحافظه ی هربرگ تب خزان زده ای که ازدرختی فرو می افتد پائیزی راتصورکنند.چه درهنگامه ی نگارستانی که بهارعارفان راه می اندازد نرمک نرمک تب سوزان تابستان طولانی تن خسته ی عالم دلگیررارهامیکند وقاصدک ها درجریان خنکای نسیم روحنوازی که ازراه میرسند باپروازحزن انگیزخود خبرازروزهائی میدهند که اگرچه غم انگیزندولی آفتاب فرح بخشی دارند، شاید بی دلیل نباشد که هرساله عزیزترین وخاطره انگیزترین میعادگاه یاران دبستانی ، این سپاه عظیم ومتنوع کاروتلاش وامیددر طیفی به گسترد گی رنگهای رنگین کمان، درنخستین روزاین فصل باشکوه گشایش میابد.ازآنجاکه طبیعت هر ازچندی کل ثروت لایزال خویش رادرطبق اخلاص درشکلهاورنگهای متفاوت ِفصول عرضه میکند بدون تردید مساوی کردن نامساوی هاویک رنگ خواستن آدمیان نه تنهابد ترین تعریف عدالت بلکه مشت به سندان کوفتن وکله ازسرخردبرداشتن است .در دنیای پرازجهل وجوروفقرو مسکنت وکشتارکنونی برای تمامی یاران دبستانی درسراسردنیااین آرزو همچنان باقی میماندکه:"هرکس بدون هیچگونه تمایزبه ویژه ازحیث نژاد،رنگ،جنس، زبان، دین و نظرسیاسی دردهکده ی کوچک جهانی حق دارد از یک زندگی شرافتمندانه ی بدون هول وهراس برخوردارباشد." پائیزهزاررنگ، پادشاه فصل ها وبهارعارفان برای همه ی یاران دبستانی مبارک باد************************************************************

Wednesday, September 13, 2006

فحش – معیاری برای سنجش احوال


آنچه در پی می آید بخشی ازیک مکالمه‌ی خصوصی است که عینا ً از کتاب "آشنائی با صادق هدایت" نشرمرکز، چاپ سال هزاروسیصدوهشتاد و سه انتخاب شده است:
فرزانه_ شما گفتید که بی فحش آدم دق میکنه؟؟؟
صادق هدایت_بله! همین جور هم هست اگر کتابهای فروید را سرسری نمیخواندی میدیدی که فحش یکی از اصول ایجاد تعادل در آدمیزاد است - اگر فحش وجود نداشته باشد - بله آدم دق میکند هر زبانی که "فحش مند!!!" است-دق ِدل ِمردمش بیشتر است - از تعداد ونوع فحش ِهرزبانی میشود از اوضاع مردمی که تویک ناحیه زندگی میکنند سر درآورد -رابطه بینشان را کشف کرد، زبان فارسی اگر هیچ نداشته باشد " فحش آبدار" زیاد دارد! ما که سر این ثروت عظیم نشسته‌ایم !!! چرا ولخرجی نکنیم؟؟؟ هان دوست عزیزم؟؟؟ شما را چه میشود؟ دیگر یک چس فحش را هم به ما نمیتوانی ببینی؟؟؟ بله ایما اینجوری هستیم می‌خوای بخوای نمی خوای نخوای!!! موجودی هستیم "فحش مند" وتا دلمان میخواهد فحش ریخت و پاش میکنیم !!! تا همه عبرت بگیرند!!!
درهمین سوال وجواب کوتاه و لحن تمسخرآمیز و پرمطایبه وطنزتلخ و گزنده ی ویژه داستانسرای نامدارایران "صادق هدایت" حقیقتی بس گرانسنگ نهفته است که براساس آن میتوان باجمع آوری ومطالعه‌ی آکادمیک ِ" فحش " درزبان فارسی ، زمینه‌های تحقیقاتی ِِوسیعی درحوزه های جامعه شناسی، روانشناسی وحتی زبان شناسی به عمل آورد به شکلی که هریک میتوانند موضوع رساله‌ی دوره‌ی دکتری قراربگیرند.چنانچه این تحقیقات به عمل بیایند، ودر پژوهشگاه‌ها ازپرویزن خرد ِپژوهشگران عبورداده شوند، حداقل در حوزه‌ی روانشناسی، حاصل همان خواهد بود که در دیالوگ فوق از زبان ساده،روان، صمیمی، بی تکلف ودرعین حال غم انگیزوتاثیر گذارهدایت شنیده شده است.به همین دلیل است که به اعتقاد اینجانب درآینده‌ای که درراه است باید به همت جوانان برومند ایران شبیه به آنچه درکشورهای آزاد وپیشرفته وجوددارد بنیادی جهت شناسائی همه جانبه‌ی هدایت به وجود بیاید که درآن یک بررسی کامل وهمه جانبه ازکارهای هدایت ونقد هائی که برآثار واحوال وی نوشته‌اند توسط کارشناسان به عمل بیاید.اهمیت این مهم هنگامی افزایش میابد که بدانیم سودی که در گذر زمان انگلیس و آلمان به ترتیب ازشکسپیر وگوته یا بتهون و سایرکشورها ازقبل هنر ِهنرمندانشان کسب کرده و میکنند به هیچ وجه کم اثر تراز سودی نیست که از بابت نفت عاید ما میشود!!!

Thursday, September 07, 2006

استهزا یا بذله گوئی؟؟؟

استهزا و بذ له گوئی دو زورق ِایستاده بر دریای ِاظهارات ِشگرف بشری هستندکه نخستین، سنگین وتیره وخشن ودومین زرین ورنگین و سبکبارودلپذیراست که همواره از سرچشمه های درخو ر توجه "هنرواخلاق" بارقه ای برآنهامیتابدواگرچه ازبندرگاه واحدی باد بان برمیکشند هریک روبه دیارخوددارند.استهزاازکارگاه ناخشنودی به آب میزند وآوازی که از درونش برمی خیزد سودای نقد نقص را در سرمیپروردولی علیرغم حقیقت ممکن خود-زبان سرد،خشن، تحقیرو انتقام و خود خواهی وتکبراست که درجزیره ی مقصد خویش در و پنجره به هرچه مدارا وسازش ودوستی است فرومیبندد.و اما زورق بذله گوئی نیز ازکارگاه ناخشنودی به آب میزند وبه انتقاد از" نقص" میپردازد ولی زبانش زبان خوش آهنگ وگرم همدردی وعفو است که ازضعف ونقص وگناه درمیگذردودرجزیره ای پهلومگیردکه درو پنجره ی باغ سرسبزوپرگل دوستی اش هماره به روی همگان گشوده است*******************************************************

Monday, September 04, 2006

ناخدای سرگردان *


هنرمندان بزرگ کمی از واقعیت خویش واندکی ازآنچه میخواهند باشند و نیستند وکمی از آنچه وحشت دارند باشند- رویهم می‌ریزند تا شخصیتی راخلق کنند. به بیان دیگرهنرمندان پیوسته دروجود شخصیت‌هائی که خلق میکنند حضور دارند.

در افسانه‌های مردمان ِسواحل ِسرزمین‌های دور، ناخدای جوانی براساس ِسرنوشتی محتوم محکومیت یافته که تا پایان ِعمر در کشتی خود به تنهائی در دریا سرگردان باشد. سرگردانی ناخدا هنگامی پایان میابد که در این ورطه‌ی سهمگین ِناامیدی زنی درکمال ِزیبائی براو ظاهرشود و حقیقتا ًعشق بزرگ، سوزان و بی بدیل ِخویش را به اوهدیه کند! ناخداهربار که درمبارزه با امواج سهمگین که هرآن ممکن است کشتی او را درهم شکسته و وی را راهی دیار نیستی کند فرصتی میابد به‌ گاه بیداری برعرشه می‌ایستد وچشم به افق‌های بیکران میدوزد تا شاید در دوردست‌ها ساحل امیدی را بیابد - ودرخواب به چشم بسته یک پری دریائی را می‌بیند که ازدل آب‌ها سر بر میآورد و به دربدری‌های اوپایان می‌دهد. روزی باد کشتی رابه ساحل ناشناخته‌ای می‌کشد و در آنجاست که ناخدا بطورتصادفی گوهر نایافتنی را باز میابد وبه زودی عشقی باشکوه ومتقابل بین آنها بوجود می‌آید و آن الهه‌ی نازچون ازسرگذشت ناخدا باخبرمیشود درمعبدی به اوسوگند وفاداری میخورد و ناخدا رنج وسرگردانی سالیان دراز را پایان یافته میابد.ازشوربختی، زن نامزدی دارد و ناخدا روزی پنهانی ناظربرخورد و گفتگوی آن دومیشود و به همه چیز پی می‌برد! ناخدا میداند که اگرمعشوقه‌اش سوگند وفاداریش را نسبت به اوبشکند به لعنت ابدی دچارمیشود و به همین خاطر برای نجات او به کشتی خویش برمیگردد جائی که مرگ درکمین او نشسته است.زن دراندوه ازدست دادن ناخدا از صخره‌ای رفیع خودرابه دریا افکنده وغرق می‌کند. چیزی نمی‌گذرد که امواج دریا کشتی ناخدا را درهم میشکند واونیز رهسپار دیار نیستی میشود. میگویند آن دوعاشق نیک سرشت تغییر شکل میابند وآمرزیده میشوند و سرانجام صبحگاهی که خورشید گرد زرین خویش به دریا می پاشد چون دو پیکر اثیری سر از امواج خروشان دریا برمی‌کشند و در سایه‌ی عشق خدائی خویش به رستگاری می‌رسند!

*این داستان درقرن نوزده به شکل وزبان آلمانی به صورت اپرائی توسط "واگنر" به روی صحنه رفته است.