Tuesday, January 30, 2007

درج ِ پاندورا*

مرا وصال نباید، همان امید خوش است

نه هر که رفت رسید و نه هر که کِشت دِرود

(حکیم آدم سنائی)

هرچه به گران‌بهائی آتش ِپاک، هدیه‌ی بی همتا و بی بدیل پرومته درآن شرایط ِپُرازمذلت و نکبت می‌اندیشم ،درانتها این خارخار دردل و جانم باقی می‌ماند که در این هدیه، صرفنظر از همه‌ی مواهب ِمادیش مثل پایه گذاری اکتشاف و فنون و خلق ِتمدن و بینا و شنوا شدن انسان ورهائیش ازگوسفند بودگی باید درشعله‌های جادوئی آن هم سُراچه‌ی پُر از رمز و رازی سربه مُهر باشد تا آنرا در باورانسان‌ها تا آنجا جاودانه کند که ازسوئی آنرا نمادی قابل پرستش و از دگر سو، نمود ِدوزخی باور کنند که قرار باشد بَدها و بَدی را در خویش بسوزاند. وقتی در دلتنگی‌ها و دل آزرگی‌ها و نفهمی‌ها و بدفهمی‌هایم بر زین ِاسب ِسیاه و سرکش ِشب بر اوراق ِدشت ِگشاده ِدستِ کتاب‌های لغت می‌تازم و به تاکستان خوشِِ خوشه‌های رنگارنگ و پربار ِواژگانی ِآتش می‌رسم از میان ِهمه‌ی معانی چه به کنایه ومجاز یا حقیقی در برکه‌ی زلال معانی و تعابیر و تمثیل‌ها وتشبیه‌ها و نمادها به دوکلمه‌ی عشق و شراب می‌رسم. بی‌ریا، سُکر این دو واژه می‌بَرَدَم به کوچه باغ‌های گیج از عطرخیال و خواب آرام آرام باگام‌های کبوتر قدم به آستان ِچشمانم می‌گذارد که می‌سوزند از پس ِبی خوابی‌های شب‌های پُرمَلال.

به هر روی غول ِنجات ِانسان، محبوس در شیشه‌ی بدخواهی‌های زئوس به تدبیر پرومته گریخته است و خدای خدایان ازخشم به خود می‌پیچد. سرانجام همه‌ی خدایان، غولان و دیوان و شیاطین را با نعره‌ای فرا میخواند. دُرجی زیبا وساخته ازطلا درمیان می‌نهد وبه همگان می‌گوید که هریک باید نمونه‌ای ازبدی‌های عالم را از درد و رنج وغم و ناکامی وریا و فتنه و آز گرفته تا بیماری‌ها را در دُرج بریزند وهمگان چنان می‌کنند به جز خدا بانوئک بهار که تازه ازخواب برخاسته و خمیازه کشان به جمع نزدیک می‌شود و به هنگام ِچشم برهم نهادن وگشودن زئوس مرواریدی ازگوشواره‌ی خویش برگرفته دردُرج می‌اندازد و به دنبال نسیمی در ِدُرج بسته می‌شود. زئوس درپی آن است که با توسل به حیله‌ای دُرج را به هدیه نزد پرومته بفرستد تا پرومته با گشودن آن و آزاد شدن آن‌همه بدبختی ازپرومته و انسانها انتقام گرفته باشد. چون دُرج به پرومته‌ی دانا می‌رسد و خود را تحت تعقیب می‌بیند در آخرین لحظه‌ی فرار آن را به اپی‌مته برادرش می‌سپارد و از او اکیدا می‌خواهد که هیچگاه دُرج را نگشاید وهیچ هدیه‌ای را از زئوس نپذیرد. زئوس ازپی ناکامی، از غضب به خود می‌پیچد و با نعره‌ای همه‌ی خدایان را می‌خواند و از آنها می‌خواهد زیباترین زن ِجهان را بیافرینند به گونه‌ای که اپی‌مته که هیچ زنی نتوانسته از او دل برگیرد مفتون وی شود و بدین سان بانوی بانوان پاندورای دلربا به جهان پا می‌گذاردتا هدیه‌ی اپی‌مته شود. چون خدا بانوی بهار با سر انگشت، خورشید را به نابودی زمستان فرمان می‌دهد اپی‌مته‌ی آزاده به دنبال بوی خوشی به کنار برکه‌ای کشیده می‌شود که بانو پاندورا پیکر عریان و طناز خویش را درآب زلال و بی منت آن می‌شوید. پاندورا با قدمهای عشق به کلبه‌ی اپی‌مته می‌آید و درآن بهار دل انگیزهمهمه‌ی نسیمی سرود شادی را درجهان می‌پراکند. چون اپی‌مته از اسارت پرومته با خبرمی‌شود اندوهگین می گردد و پاندورا در این اشتباه که از زیبائیش کاسته شده به فکر گشودن درج می اندازد تا با استفاده از وسایل آرایش و تزئینات طلا و نقره‌اش خویش را آنچنان بیاراید که اپی‌مته را دگر بار به نشاط آورد. اپی‌مته بیرون کلبه نشسته که با ناله‌های پاندورا به خود می‌آید وچون به درون کلبه پا می‌گذارد در ِدُرج را گشوده می‌بیند .به سرعت در ِآنرا می‌بندد. ولی کار از کار گذشته است و همه‌ی محتویات دُرج به صورت بخاری از بدبختی درجهان منتشر شده است و تنها دُر خدائی ِخدابانوی بهار در دُرج باقی مانده است. این دُر نماد ِهمان چیزی است که اگرهمه‌ی قدرتهای جهان قادر باشند آنچه را که انسان می‌تواند داشته باشد از او بگیرند و او را گرفتار همه‌ی بدی‌ها و بیماری‌ها تنها رها کنند باز هم برایش باقی می‌ماند و هر انسانی تا او را دارد هرگز از پا نمی‌نشیند، غم به دل راه نمی دهد و باورم کنید حتی نمی‌میرد. این هدیه‌ی ماندگارِ خدا بانوی بهار، فصل رویش و زایش ، امید است، امید.

*دُرج صندوق کوچکی است که زنان ابزار آرایش و زینت آلات خود رادرآن نگهداری می‌کردند. امروزه درج پاندورا تمثیل چیزی است که همه‌ی مشکلات درآن نهان است و به همین جهت نباید باز شود جایگه هزاران راز است.

Monday, January 22, 2007

انسان و خدا در اساطیر یونان

در زمان کرانوس، خدای خدایان مظهر جُبن و بَددِلی، فزون‌خواهی و خُبث طینت و مَظهر شِقاوتِ کودک خواری نخستین انسانها درتفاهم متقابل با ایزدان می‌زیستند. فارغ از رنج جانکاه و خستگی جسم ستیز به سر می‌بردند. خاکِ بارور گنجینه‌های بی‌کران خویش را بدانها میداد. در بَزمهای دائمی با خدایان به شادخواری می‌نشستند. همه‌ی مواهب جهان را در اختیار داشتند. از جاودانگی نصیب نمی‌بردند ولی از پس عمری هزار ساله، غرقه در خوابی شیرین می‌مُردند و به فرشتگان بخشنده‌ای تبدیل می‌شدند که وظیفه‌ی آنها محافظت و نگاهبانی و پشتیبانی از زندگان بود. ولی چون زئوس به اریکه‌ی خدائی تکیه زد نه تنها هَمبَری انسان میرا با خدایان را خوش نداشت بلکه در دل کینه توزش می‌گذشت که با خوارداشت انسان به گونه‌ای پرومته را به فاش رازی وا دارد که به موجب آن قرار بود زئوس سرنگون شود. بنابراین زئوس همه‌ی مواهب را در قالب گاوِنر سفیدی ظاهرکرده از پرومته خواست تا آنرا بین وی و انسانها تقسیم کند پرومته نیز گاو را سر بریده تمام استخوان ها را زیر پوست و چربیهای گاو پنهان کرده و گوشت‌های لذیذ را به صورت توده‌ی فشرده‌ای درآورده و هر دو را نزد زئوس نهاد تا وی سهم خویش برگیرد. زئوس به طمع، توده‌ی بزرگ حاوی استخوان را برداشت و چون لقمه‌ای ازآن بر گرفت چنان به خشم آمد و نعره کشید که جهان به لرزه درآمد و از آن پس پرومته گریخت و انسانها از دربار خدایان رانده شدند. درغارها و جنگل‌ها در تاریکی نکبت و جهل می‌زیستند.این بود که پرومته از آتشکده‌های هفائیستوس برادر زئوس بارقه‌ای از آتش زیبا، سرخ و مقدس را می‌رُباید و به این امید که انسان از جور خدایان فرصت یابد بر زمین خدائی کند آن را به انسان تقدیم میکند.

Sunday, January 14, 2007

زایش انسان

عشق ِبی نظیرِ پرومته‌ی پیشگو و دانا و نامیرا به انسان در خصومت وی به خدای خدایان زئوس ِخودکامه و بوالهوس خلاصه نمی‌شود. چه بنا به روایات پرومته آفریننده‌ی انسان است. وی روزی دل آزرده و نگران و پریشان حال به پوچی سست بنیاد ِکار ِخدایان در کناره‌های جهان بر خاکی نشسته که بوی خوشش مشام جانش را معطر کرده آتنا خدا بانوی طوفان و آذرخش هنر و ذکاوت و کاردانی و برپا دارنده‌ی صلح و دوستی در کسوت فاخته‌ای آنسوترک بر صخره‌ای نشسته و گوش به ناله‌های اندوهبار و چشم به انگشتان پرومته دارد که خاک را می‌کاود آنسان که گوئی در پی مروارید درخشانی است که بدون آن تاج آفرینش ناقص خواهد بود. سرانجام ازآن زمین خجسته مشتی خاک برمی گیرد و از سرشک خدائی خویش آن را گِل کرده برآن نقش انسان می‌زند و از آتنا می‌خواهد که برآن از هستی همه‌ی عناصر گیاهان و جانوران و خدایان آب و آتش و باد و خاک روحی بدمد که چون رازی ناگشودنی پیوسته در او باقی بماند و آتنا چنین می‌کند و بدینسان انسان زاده می‌شود و راه بی انتهای خویش پی می‌گیرد و پرومته شادمانه به آتنا می‌گوید زین پس انسان می‌رود تا جهانی انسانی بسازد که خدایان تاب تحمل آن را نداشته باشند. جهانی که انسان برآن خدائی کند.

Tuesday, January 09, 2007

تبارنامه و پایان ِ کار ِ خدایان

"اورانوس" و"کرانوس" دو بزرگ خدای اساطیر یونان هستند، اولی نیا و دومی پدرِزئوس خدای خدایان بود. فرزندان چون اورانوس را بی رحم و سَبُع یافتند براو شوریده ویرا فرو کشیده با دَگنگ کوفتند و با پالهنگ بسته اخته گردانیدند تاوی از این درد و اندوه جانسپرد. کرانوس چون جای وی گرفت وچندی بروی گذشت او نیز از جانب زئوس بدان بلادچارآمد که به سرِپدرش آورده بود ازمیان ایزدان نامیرا پرومته گرچه درنبرد باخدایان شریر سالاری زئوس را مُسَجَل کرد به موجب خودکامگی ها و هوسرانیهای زئوس با او اختلاف پیدا کرده زئوس این ایزد نامیرای طغیانگر و خیره سر را در قله‌ی کوه ِقفقاز به زنجیرمی کشد و برای اینکه عقوبتی بی پایان و جانفرسای بیابد عقابی را مامورمی کند تا روزانه از جگر او خوراک کند و این جگرهربار ازنو بروید گناه پرومته این است که نه تنها از رازی آگاه است که براساس آن یکی از پسران ِزئوس بر او خواهد شورید و ویرا ازسریر به زیرخواهد کشید و پرومته درقبال اصرارزئوس حاضربه افشای رازنیست بلکه پرومته آتش را ازبارگاه زئوس ربوده و دراختیارآدمیان ِمیرای مورد نفرت خدایان قرار داده و ازاین طریق امکان پایه گذاری اکتشافات و فنون و تمدن را به آنها داده و بعلاوه مردم خاکی را ازگوش، شنوا و از چشم بینا و از گوسفند بودگی نجات داده و از شعور برخوردار داشته و عارف نیک وبد کرده است. درافسانه هاست که سرانجام هرکول آدمی نژاد و هوشیاری یافته با تیر،عقاب ِشکنجه پیشه را میکشد و پرومته را نجات میدهد.

Tuesday, January 02, 2007

جهان ِ پس ازصدام


گفته بود:
"این سالها دردهکده‌ی کوچک ِجهانی کم نیستند صاحب نظرانیکه در مورد آینده‌ی جهان به اظهارنظر پرداخته اند . از پایان ِکار ِجهان گرفته تا برخورد ِتمدنها و مرگ ایدئولوژی ها سخن رانده واخیرا ًهم به دلایل ِرند شناسانه درمورد گفتگوی تمدنها اظهارلحیه فرموده اند. اگرچه با کند و کاو ِهمه سویه‌ی هریک نهایتا ًمیتوان بعضی ازآنها را در حد ِیک لطیفه‌ی جامعه شناسانه به حساب آورد و درجمع ِِدوستان ازآن گفت و خندید ولی دربین ِآنها نظریه های درخورتفکروتعمق هم وجوددارد تا جائی که طلیعه‌ی تحقق آنهارادرافق های دورمیشود دید.
خِردوَرزان میدانندکه ازپس ِفروپاشی و درهم شکستگی کشورشوراها جهان وجهانیان سمت و سوی دیگری درپیش گرفته اند که اگرخواست سیاست سازان و سیاست پیشگان و دلالان سیاسی و راهزنان سیاسی آدم کش و دیکتاتوری های رو به زوال را از آن تفریق کنیم . براساس بیانیه های سازمانها و نهادهای مردمی که مستقل ازدولت ها وحکومت ها اداره میشوند مردم سراسر جهان میخواهند صرفنظراز رنگ و نژاد و مذهب و ملیت درکنار هم زندگی صلح آمیزی داشته باشند. میخواهند دولت ها وحکومت هایشان کوچک و پاسخگو باشند به وظایفی که مردم بدانهامحول کرده عمل کنند ومهرورزی را به خودمردم واگذارند چه ملت هائی که دولت های منتخبی را به نمایندگی خویش به قدرت می رسانند بدون شک خود راه مهرورزی را نیک میدانند. باری در طی همین چندین ساله شاهد بوده ایم که چائوشفسکو قبل از اینکه دمی به قالی اهدائی بیارمد تیرباران شد.پینوشه غرق شده درفضولات خویش دربستری ازنکبت و نفرت، جهانی را ازشر خود نجات داد میله سویچ درزندان به خفت و خواری به درک رفت، فیدل کاسترو با حافظه ی ازدست داده دیگر قادر به سخرانیهای هفت هشت ساعته نیست اگر وجدانی داشته باشد هر لحظه هزاران بار آرزو میکند که ایکاش پیشتر با چگوارا میمرد و نمیماند تا بدین فلاکت بیفتد. آقای صفر نیازوف با یک بند انگشت خون ِلخته شده به قول یار شیرین سخنم سکتید. صدام هم با یکی دومتر طناب کرگدن بند به همان مغاکی فرو رفت که صدها هزار مبارز ِعراقی را در آن فرو برده بود.هیچ انسان شریفی از مرگ دیگران لذت نمیبرد. حتی اگر آن دیگران صدام یا پینوشه باشند. اگر این اتفاقات ظرف همین ده پانزده ساله رخ نمی داد باید ازگذشته های دور از استالین و موسولینی وایوان مخوف و شاه اسماعیل صفوی شاهد مثال می آوردم. ولی تفاوت نمیکند چون زورگویان از تاریخ درس نمیگیرند اگر درس میگرفتند دیکتاتورها در تاریخ صف ِطویلی را تشکیل نمیدادند. باری قُلدرهای موجود دنیا چه درس بگیرند چه نگیرند. مرگ ِصدام نه تنها اعلام ِپایان ِکارِننگین ِو فضاحت بار آن هاست بلکه نوید پایان ِمصونیت ِآن ها هم هست دیگر نمیشود به هزاران جنایت دست یازید وچون عیدی امین وجعفر نُمیری به گوشه ای گریخت و با پول های دزدی پایان عمررا به ریش دیگران خندید و خوش بود .فرونگذارم وبگذرم که صدام هرکه بودوهرچه کرد و هرگونه زیست، مردانه و آرام با گردنی افراخته مرد.این را تنها کسانی میتوانند درک کنند که فرصت یافته اندخوب به زندگی و مرگ بیندیشند و اگرشده باشد دمی ازلبه‌ی تیغ تیز حائل بین مرگ و زندگی عبورکرده باشند یا لااقل به این ورطه‌ی هائل درآمده باشند تا بوسیله‌ی بازجوی کارکشته وخبره ای دریک شرایط بد و دردناک روحی مورد آزمایش اعدام مصنوعی قرارگرفته بوی مرگ راشمیده باشند."
گفته بودم:
"وامادرآئین وانگاره‌ی من اشباحی که باچهره های پوشیده، آنچنان بی پرواطناب به گردن او انداختند اگر چیزی درسرشت ومنش و کنش ازاو کم داشته باشند همان مردانگی است.اینان همان خفاشان موذی خون آشامی هستند که به تاریکی میخزند و چون فرصت یابند حلقوم وسینه می درند. اگرچه درین میان ازهمه چیز و همه کس سخن رفت، این گفته نیامد که جهان واجد این خفاشان به هیچ وجه بی خطرترازدنیائی نیست که صدام درآن میزیست.